دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم ...
بابا! همهی خانهات یک طرف ... حیاطش، آسمانش یک طرف ...
و خورشید آسمانِ خانهات که همیشهی خدا از پشت نخل همسایه سر بلند میکند
الهی! ... من هم جای تو بودم صبوری میکردم در برابر غصهخوردنهای دخترکی دور ... بس که آسمانم قشنگ است ...
طلوع 21 رمضان سال 93 ...
* صبح که شد کتاب اعظمت را زمین گذاشتم و رفتم توی حیاط ... کبوتر کوکو روی آنتن قدیمی نشسته بود و خوشکلْکوکویی میخواند که بیا و ببین ... کمی که گذشت بلبل خرما هم بهش اضافه شد ... ازشان پرسیدم از بابام پیغامی ندارند؟ ... بلبل چهچهی زد و پر زد و رفت ... حواسم پرت شد به ابر تکه تکه شدهی توی آسمانت ... همه چیز قشنگ بود ... ولی دلم قشنگیهات را نمیخواهد دیگر ... قهر کردهام باهات ... اصلش ! ... آسمانت برای خودت ... نمیخواهم دوستش داشته باشم ... وقتی این همه آدم زیرش جان میدهند ... سخت جان میدهند ... و تو نگاه میکنی ... آرام نگاه میکنی ...
* غمگینم ... دیشب دلم مسجد کوفه میخواست ... شب آخر زندگی مولا، مسجد چه رنگی بوده یعنی؟ ... لابد در و دیوارهاش در دل ضجه میزدند ... ضجهای ساکت و سرخ ... بخاطر ابوحمزهی سحر ممنونم ...
- ۹۳/۰۴/۲۸