خلأ
چشمهام را باز میکنم و همینطور که نگاهم به سقف است چندبار پلک میزنم ... هوا تاریک است و تنها باریکهی نوری شبیه نور صبحگاهی از لای در فضای اتاق را روشن کرده ... صبح شده؟ ... کی خوابم برد؟ ... چقدر خوابیدم؟... بیشتر فکر میکنم ... لیوان را که تهش نبات چسبیده بود و مورچهها به هوای نبات حمله کرده بودند بهش، زیر شیر آب گرفته بودم و همه مورچهها را غرق کرده بودم ...نگاهم خیره شده بود به مورچهای که روی آب دست و پا میزد و با اینکه ازش متنفر بودم دلم براش سوخته بود. به خودم گفته بودم طفلکیها خلقتشان اینطوریست و من به خاطر خلقتشان ازشان متنفر شدهام ... بعد همینطور که ازشان متنفر بودم توی دلم بخشیده بودمشان .... بیشتر یادم میآید ... بادمجانهای حلقه حلقه شده را ریخته بودم توی ماهیتابه و بوی بادمجان سرخکرده پیچیده بود توی خانه و هود را روشن کرده بودم و صداش توی سرم پیچیده بود و یاد تو افتاده بودم که هر بار بهم میگفتی هود را روشن کن! سر میپیچیدم که؛صداش خیلی اذیتم میکند و توی دلم با عجز گفته بودم کاش بودی و برات هزار ساعت زیر صدای هزار هود آشپزی میکردم ... و دلم سوخته بود از مرور خاطره ... بیشتر یادم میآید ... هر خط کتاب را دو سه بار خوانده بودم تا شاید بفهمم ربط کلمههاش را با هم و خسته شده بودم و خوابم برده بود ... کی خوابم برده بود ؟؟ ... بلند شدم و پرسیدم، من کی خوابیدم ؟ شب است یا صبح؟ ... ساعت را نگاه کرده بودم که یازده و بیست دقیقهی شب را نشان میداد ... شام خوردم ؟ ... یادم میآید که ناهار هم نخوردهام حتی ... و یادم میآید که دیشب مادر شاکی شده بود از روزه گرفتنهای مداومم در این روزهای گرم و طولانی و سخت و غمگین ... و قصد کرده بودم ناراحتش نکنم امروز ... و یادم میآید یک دوست حالم را پرسیده بود و من خوشحال شده بودم از مهربانیاش و به خودم گفته بودم؛ چقدر خوب است وقتی به احوالپرسی احتیاج داری یکی حالت را بپرسد .... من هم حالش را پرسیده بودم و هیچ نگفته بود ... خسته بود شاید ... باز به خودم گفته بودم؛ یادم باشد بهش خسته نباشید بگویم ...
کتاب را باز میکنم .. صفحهی 39 از 423 ... باید بخوانم ...
- ۹۳/۰۵/۱۴