جنگزده ...
پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۳۰ ب.ظ
جنگ را کشاندهای به مرزهای وجودم ؟! ...
هیچ یادت هست من بچهی جنگم ؟! ...
قبلترها دختر یک ترکشخوردهی آرام و حالا دختر یک از قفا بریدهْسر ...
* سر تا پای وجود من را هر بار و از هر طرف و به هر سیر و سلوک و مَنِشی که وجب کنی، چیزی نمیبینی جز آنچه که همگان "دل" میخوانندَش ... دل هم که ... از اولِ اولِ اولی که یاد دارم،به هر که رسیدم و نرسیدم گفت؛ دل خانهی خداست ... این از این!
* حالا ! ... وقتی تو نخواهی از عمق خانهات محافظت کنی و دشمن را نه تنها از دروازههای دل نتارانی، بل که راه هم بدهی به جسارتهایش ... من ِ بیچارهی بیمقدار چطور دفاع کنم از در و دیوار خانهات ...
- ۹۳/۰۵/۱۶