تصمیـم
تقریبا دو هفته قبل بود که تصمیم گرفتم برای آزمون دکتری آماده شوم ... توی این دنیایی که به نظرم خیلی نکبتی هم میآید و ارزش هیچی را ندارد با انگیزه صفر چطور میشود پیش رفت ؟! ... دفترچه را ورق زدم و بی خیال شرایط خودم شدم و رشته ای را انتخاب کردم که سال قبل 13 نفر پذیرش داشته و امسال تنها 9 نفر ... آن هم به این صورت که بیشتر پذیرشاش به دانشگاهی مربوط میشد که اصولاً پذیرش زن نداشت اما در دفترچه قید نشده بود این شرط ... عزمم را جزم کرده بودم که بخوانم ... رشته ای را که خاص بودنش برای ِ منِ عاشق ِ رشتههای خاص و تک انگیزهی بالایی ایجاد کرده بود توی این قحطی انگیزه ... این یکهفته که رفته بودم اصفهان ... اجباراً ... بیشتر فکر کردم و وقتی برگشتم نظر و تصمیمم همان بود که بود ... در خودم میدیدم که بتوانم یکی از بهترین های آزمون شوم ... اما نگران پذیرش پایین و اتفاقاتی بودم که در مصاحبههای دکتری میافتد ...
دیروز خیلی بیشتر فکر کردم ... به آینده ... به اینکه این همه عمر هی فکر کردم خدا برام میسازد ... به کارشناسی ارشدم فکر کردم که با اینکه رشتهی فوقالعادهای را خواندهام اما نتیجهی مطلوبم را نگرفتم ازش ... الان دیگر ریسک کردن احمقانهترین کاریست که ممکن است از من سر بزند ... علایقم را کنار میگذارم ... روحیاتم را کنار میگذارم و فقط به دنیا و زندگی فکر میکنم ... به اینکه تکیه نکنم به این امید که حتی اگر یکی از بهترین قبولیهای آزمون باشم، تو کمکم خواهی کرد تا نقصهای رزومهام را یرای روز جلسه مصاحبه طوری جبران کنم که کسی ندید نگیرد زحمتی را که قرار است این یکسال بکشم ... تکیه نمیکنم بهت در حالیکه تو تنها تکیهگاهی و نمیشود بهت تکیه نکرد ... چشمم به توست ... و میدانم و میبینم که نگاهم میکنی از پس ِ هر فکری که از ذهنم میگذرد ... اما دیگر به امید اینکه تو روزی روزگارم را خوش خواهی کرد زندگی نمیکنم ... چرا که آنچه که نشانم دادی غیر از این بود و حرجی بر من نیست ... هر چه خواهی کن ... من به خطا نمیروم از تو، و از آنچه دیدهام نیز هم ...
* آخرین جایی را که نشسته بودی ... آخرین پلههایی که جلو چشمهام ازشان پایین رفته بودی ... آخرین جایی که ایستاده بودی تا ماشین بیاید و تو با پای خودت سوار شوی و بروی به آن بیمارستانِ نحس و لعنتی ... آخرین جایی که برای گردش رفته بودی ... آخرینهای بودنت را این چند روز خیلی نگاه کردم بابا ... نگاه کردم و فکر کردم ... فکر کردم و نگاه کردم ... جات خالیست ... خیلی جات خالیست ...آنقدر جات خالیست که هیچ نیست در دنیا، جز جایِ خالیِ تو ... نبین که نفس میکشم بی تو ! ... که این بی تو نفس کشیدنها مردن تدریجیست الحمدلله ...
* کجایی تا برات بخوانم؛ ولله که شهر بی تو مرا حبس میشود ... بخدا بی تو آوارگی کوه و بیایانم آرزوست ...
- ۹۳/۰۶/۲۳