آبشار ...
يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۳، ۰۳:۱۳ ب.ظ
نیستی توی این خنکای پاییز صبح به صبح در هال را باز کنی و تازهمان کنی هر روز ..
نشسته ای توی ستارهی وسطی ِ کمربند جبار ... نگاه به آسمان خدا نمیکنم دیگر ... قشنگ است و دوستش ندارم دیگر ...
فقط همین یک ستاره را ... عاشقم .
روی هر کوه بزرگِ بلند، دختری نشسته با موهای بلندِ سیاه که گریه میکند برای پدر ...
اشکش آبشار ... اشکش رود ... اشکش دریا ...
اشکش ... اقیانوس میشود ...
- ۹۳/۰۷/۰۶