2. درس زندگی ...
دوشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۵۷ ب.ظ
گاری چوبی با چرخهای سیاه را پیرمرد در سر بالایی خیابان آنقدر به زحمت هل میداد که نگاهم بهش جلب شد. لای در حیاط را بیشتر باز کردم و ایستادم به تماشا ... دلم خواست هل بدهم گاریاش را ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ...
فکر کردم ؛ با این چثه ی کوچک و فرتوتش چه تلاشی میکند ... شاید هفتاد ساله و شاید هم کمتر ... اما محال است که از 60تا کمتر بهار دیده باشد ... حتماً زیاد هم مرگ عزیز دیده است ... حتما زیاد هم یادشان می افتد و زیاد هم دلتنگشان میشود ... اما هنوز از پا نیفتاده در مقابل دنیایت ... حتماً منتظر است تا دوباره ببیندشان ... چرا یاد نمیگیرم ازش ...یاد میگیرم ... یاد میگیرم ...
* گاری ِ من کو ...
- ۹۳/۰۷/۱۴