از گم شدنِ من، تو را چه حاصل ...
چهارشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۳، ۰۶:۵۵ ب.ظ
تا سحر چشم روی هم نگذاشتم ...به ساعت نگاه کردم، چیزی به اذان نمانده بود ... چشمهام پر خواب و دلم پر از غم ... صدای اذان که آمد سرم را گذاشتم روی بالش و گفتم؛ انقدر غمگینم کردهای که نمیتوانم بیایم در خانهات ... نمیتوانم از نوع ِ چه فایده که بیایم ... نماز نخوانده خوابیدم ... آدم باید خیلی بیچاره باشد که نماز اول وقت را بگذارند جلوش و او پسش بزند ... تشنه و گرسنه باشد و نخورَد، نیاشامد ... آدم باید بی چاره شده باشد که مثل من شکلِ آدمهای بیچارهها بشود ... سرکش شدهام و به خودم حق میدهم برای خوب شدنم هر کاری بکنم ...
- ۹۳/۰۷/۱۶