صبح عید غدیر ...
دوشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۴۷ ق.ظ
هوا ابری شده .. یکجور ابر خاص ... و من اصلا شوقی به باران ندارم ...
صدای زمزمه اش از توی حیاط میآید ... نشسته روی سکو و انگشتش را سمت اسمان گرفته و تکان میدهد و حرف میزند و گریه میکند ... این هم از روز عید ما ... اگر دیشبِ انقدر بد و وحشتناکی را پشت سر نگذاشته بودم ... اگر مطمئن بودم ترتیب اثر میدهی، برای آرامشش دعا میکردم ... اما وقتی مطمئنم در دم و دستگاه تو غم هست و خوشی نیست ... چقدر خوب است که دلتنگت هستم و هیچکس نمیتواند این دلتنگی را ازم بگیرد ...
امروز مسافر اصفهانم ... این شهر نحس ... تنها انگیزهام برای رفتن، تصمیمی است که برای زیارت قم گرفتهام، آخر هفته ... ان شاء الله .
- ۹۳/۰۷/۲۱