فاطمهی پدر ...
این خونی که در رگهای من جاریست هنوز .. این گوشت و پوست و استخوان ... وجود توست سرچشمهی بودنش ... حیفش نمیکنم ... قول میدهم ...
نیستی و هستی و تولدم بود امروز ... وقتی خدا مرا به تو، و تو را به من داد، همسن همین حالاهای من بودی .. اینکه من از تواَم ،اینکه ریشه و اصل وجودم به وجود تو برمیگردد، اینکه در خلقت و هستیام چیزهاییست که حتما شبیه هستی و خلقت توست ... روح و جسم و جانم را غرق لذت و شعف میکند ...
* آدمهایی که امروز تولدم را تبریک گفتند همان آدمهایی بودند که هر سال ... فقط ... من هر سال خیلی منتظر تبریکشان بودم و امسال نه ... امسال منتظر هیچکس و هیچچیز نبودم ... تجربه ی خاصی بود، تجربه ی لذتی که تبریکهای غیر مورد انتظار به سمتم سرازیر کرد ... الهی! روزگار را به کام میلشان پیش ببر ... و در همه حال، همهشان را در پناه خودت حفظ کن ... عزیزانشان را هم ...
- ۹۳/۰۹/۰۱