دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

ـــ

پنجشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۲۱ ق.ظ

برای من نوشته بود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
« بلند شو آهو »

به فاطمه:

آدرسی نداشتم برایت بنویسم. فاطمه جان! سخت است برایم ولی رفتم کامنتهای آن‌روزها را گشتم تا یادم بیاید چه گفته بودی. درست یادم مانده بود و دیدم که آخرش نوشته بودی: «بلند شدن اما، به دوش خودمونه، تنهای تنها ... ». آن‌موقع زود بود بفهمم چرا و چطور، ولی این پیش‌نویسِ دو سه روز پیش است که نمی‌دانستم برای کِه می‌نویسم ولی حالا می‌دانم ناخودآگاه بخاطر خودم و برای تو نوشته شده:

دقیق می‌شوی می‌بینی یک دست مانده و یک زانو از خودت. خودتی و خودت. یا شکر می‌کنی که باز دست و زانویی داری از خودت، یا شکایت که تنها دست و زانویی داری از خودت. من دهان شکایتم را ماههاست بسته‌ام. غم هست اما کینه کم‌کم کنار رفته و دلم روشن‌تر شده. امیدوارم برای تو، فاطمه، دست و زانو و دلی صاف مانده باشد که همه‌چیز است که اگر بشکنندش هم هزارآینه خواهی داشت؛ چه کینه‌ای! چه شکایتی!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادم باشد برایش بگویم که یک وقتِ خیلی با شکوهی هم خواهد آمد که دقیق می‌شوی و می‌بینی که بیرون از وجود خودت نشسته‌ای و داری به خودِ کوچکت نگاه می‌کنی که دست بر زانو زده‌ است تا بایستد. حتی همه‌ی خودهای ِ کوچکِ دیگر را هم، کم‌کم. اما هنوز زود است که بدانی چرا و چطور.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند روز قبل نوشته بود :
دگرگونی از جایی آغاز می‌شود که چیزی پیش می‌آید و می‌خواهی ببینی چه‌کارهٔ کس‌وکار زندگیت هستی. می‌خواهی ببینی همه‌کارهٔ رفیقتی یا رفیقِ رفیقت یا دوستِ رفیقت یا یکی‌ازهزارانِ رفیقت یا -نفسم درنمی‌آید به گفتنش- هیچی نیستی برای رفیقت.

اینطورها بود که زبانم را باز کرد به حرف زدن.
و کسی چه می‌داند من و او کدام گوشه‌ی دلمان را ساز کرده‌ایم.

  • فاطمه‌‌ی پدر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی