ایستاده با ترس 2
سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۳۲ ق.ظ
یه روز می رسه که آدم متوجه میشه تند و کند کردن ضربان قلبش دست خودشه ... میلی به تند کردنش نداره دیگه، اما می تونه به اشاره ای نگهش داره ... من از خاطراتم فرار میکنم ... از خاطرات این روزهام ... از اون با تو مهتاب شبی هام و از این بی تو مهتاب شبی هام ... می ترسم از قلبی که ضربانش کند میشه وقتی خاطره ها جلو چشمش زنده میشن ... می ترسم ... و حتی می ترسم بگم ای کاش نمی ترسیدم ؛ که ایستادن این ضربان نهایت آرزوی دختریه که هربار سر میکشه توی تاریکی و سردی کوچه های مشیری ِ عمرش، پیرمردی غمبارترین آهنگ دنیا رو می نوازه براش ...
- ۹۴/۰۳/۲۶