دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

بابا ی

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۵۷ ق.ظ

شب خواب به چشمت نیاد تا سحر و سحر میلت نکشه به سحری. اذان بگن و بری رو سکوی توی حیاط بشینی و زار بزنی از عمق وجودت. رنگ آسمون ک رو به روشن شدن بره چادر نمازت رو برداری و روی موزاییک های حیاط و زیر سقف بلند آسمون نمازت رو بخونی و صبر کنی و صبر کنی و صبر...
کنار سنگ قبر بشینی و ته دلت خالی باشه از همه چی . خیره بشی به عکس حک شده روی سنگ و انا انزلناه و ... بلند شی بسته های پذیرایی که با معصوم و نرگسی آماده کردی بین جمعیت تقسیم کنی ...
ساعت 12 بشه و همه برن و ساعت 1 بشه و همه بخوابن و تو قابلمه های بزرگ مراسم رو بکشی کنار شیر آب و شروع کنی به سابیدن و انا انزلناه ...  موزاییک های حیاط رو که از فرط رفت و آمد و گرد و خاک و اثر پخت و پز سیاه شده بشوری و بسابی و تی بکشی و  اجاق گازهای سنگین رو به کمترین سر و صدا جابجا کنی و همه خرده ریزا و ریخت و پاشها را جمع کنی و جنگل آلوئه‌ورای مامان رو آب بدی و بری آشپزخونه ... سری آخر استکان نعلبکی رو بعد از ده بیست بار پر و خالی شدن بشوری و همه اضافه ها رو حذف کنی و بری حیاط و سرت رو بگیری زیر آب شیلنگ و آب سرد از لابلای شرابه‌ی سیاه موهای بلندت برسه به پوست سرت و یخ آب بشه توی دل داغت و زیر ریزش آب و برسی به جواب مهمترین سوال زندگیت و فکر کنی که همین درسته! تو آفریده شدی که یک شب تنها اونقدر بشوری و بسابی و بسوزی تا از درد نتونی به راحتی کمرت رو بلند کنی،فقط به هوای اینکه فردا صبح وقت خوابی لبخند محوی روی لبها مادرت بشینه... ساعت سه باشه و دیگه تمام ریخت و پاشهای این چند روز رو محو کرده باشی و فقط مونده باشه جاسازی مواد غذایی و سبزیهای باقیمونده ی مراسم ... پوست دستت گز گز کنه و یادت بیاد نشستی کنار دختر خاله به سالاد درست کردن که بهت بگه خدارو شکر انگار کمی آب رفته زیر پوستت. و تو یاد افتاده باشه به اون هشت کیلویی که توی چند روز کم کردی و این ده کیلویی که این دوماه اضافه کردی و باز یادت افتاده باشه به اینکه که هیچوقت توی عمرت همچین وزنی نداشتی و جواب بدی یعنی انقد معلومه؟ و اون بگه آره! آخه داغون شده بودی. صورتت واقعا از بین رفته بود. و تو یادت بیفته به چال لپی که یک ماهه توی لبخندای زورکی روبروی آینه خودش رو بهت نشون میده ... دوباره به اطراف نگاه کنی و با خودت بگی جمع کردن این یکی دیگه کار خود مامانه و ساعت 3 و نیم شده باشه و سحری بخوری و خوشحال باشی از اینکه مامان وقتی بیدار شه خوشحال مشه از حیاطی که دیگه شبیه دیشب نیست ... و شبیه هیچ شب دیگه ای توی این یکسال ...
ساعت 4 باشه و سحری خورده باشی و بقیه رو بیدار کنی برای سحری و خودت توی تاریکی دراز بکشی منتظر اذان و چشماتو ببندی و فکر کنی چقدر توانا شدی برای اینکه علیرغم تمام ترسها، طلوع امروز صبح رو نبینی ... و چقدر بی نیازی از بودن ...
این همه گفتم که بگم سلام باباجانم. سحریت بخیر. این سیاه از تن من بیرون نمیره ... من تا آخر عمرم عزادر رفتنت هستم ..

  • فاطمه‌‌ی پدر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی