دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

۲۲ مطلب با موضوع «صدات می‌زنم به کلمه» ثبت شده است

دارم تاریخ می‌خوانم ... تاریخ خاورمیانه ... فلسطین ... تاریخ سگ‌ هار رها شده در منطقه، اسراییل ... تاریخ وهابیت ... تاریخ شوروی و آمریکا ... تاریخ عرب،‌ عجم،‌ ترک ...

مانده‌ام چرا همش ما کتک خورده‌ایم ... همش ما تخریب شده‌ایم ... همش ما کشته شده‌ایم ... ؟! ... پس کی قرار است دیگر کتک نخوریم ... تخریب نشویم ... کشته نشویم ؟ ...

گمانم نباید تاریخ بخوانم ... تاریخ بعضی چیزها را خوب به باد می‌دهد ... مخصوصا‌ً الان که روح طوفان زده‌ام توی این باد و بوران راه افتاده تا تویی را بیابد که سالها و قرن‌ها و هزاره‌هاست نگاه می‌کنی ... نگاه می‌کنی ... نگاه می‌کنی .. دعاهای ما را ... ×

* خیال می‌کردم با تاریخ به تو می رسم دوباره ... چرا خودت را قایم می‌کنی هی؟! ... که خسته شوم؟ ... که بروم ؟ ... چرا ؟؟

 

* عنوان از مهدی اخوان ثالث ؛

جز پدرم آیا کسی را می‌شناسم من، کز نیاکانم سخن گفتم؟..............

............ آی دختر جان! ... همچنانش پاک و دور از رقعه‌ی آلودگان می‌دار

× ننویسم توی دلم می‌مانَد ... که .... حتی ماه‌هاست ... حتی روزها ... لحظه‌ها ... همین لحظه ها و روزها و ماه‌های نزدیکی که گذشت و می‌گذرد ....

  • فاطمه‌‌ی پدر

دخترهای خانه‌ی تو شیون و زاری نمی‌کنند ... مرگ را حق می‌دانند ... شلوغش نکردیم وقتی رفتی ... من فقط دوبار بلند‌بلند گریه کردم* ... یکبار وقتی اسمت را در بلندگو اعلام کردند ... یکبار هم صبح روز بعد از عصرِ به خاک سپردن‌ت ... همین که چشم باز کردم تمام دنیا روی سرم خراب شد و خراب هم ماند ... ما دخترهای آرامی هستیم مثل خودت که تمام عمر کسی صدات را نشنید ... روی تن‌ت که خاک می‌ریختند یک قدمی‌ات نشستم و سر گذاشتم روی خاک ... تمام که شد، بلند شدم ... خیس شده بودم از عرق ... داغ بود زمینی که تو در آن آرام گرفته بودی ... داغ مثل زمینِ دل ما ... به داغیِ غمی که خدا در غربت روی دلمان گذاشت .

دخترهای خانه‌ی تو شیون و زاری نمی‌کنند ... حرمت ِ خانه‌ی پدر نگه داشتیم و صدا بلند نکردیم به اشک چشم ... امروز سحر اما، دلم می‌خواست فریاد بزنم ... آنقدر بلند که فلک بر زمین بیفتد از بلندیِ فریادم ... حرمت خانه‌ات را خیلی دوست دارم ... سکوت کردم .

نبودی ... دیشب بچه‌های مسجد آمدند توی حیاط خانه‌ات سحری آماده کردند برای اهل احیای شب قدر ... نور به قبرت ببارد این شب‌های نورانی ... دلم برایت تنگ است ...

 

: هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمی‌تواند مانعم شود ... حتی بداخلاقی‌ها و کج‌فهمی‌های خودم ... آنقدر می‌خوانم‌ت و می‌خوانم‌ت تا بهشت بدهی به بابا ...

* بماند آن یک‌باری که در خلوت، دنیا را از شدت گریه بالا آوردم از حلق و حنجره ... و کسی ندید ... و کسی نشنید ....

* بابا افضل کاشانی

  • فاطمه‌‌ی پدر