دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

۲۲ مطلب با موضوع «صدات می‌زنم به کلمه» ثبت شده است

باور نمی‌کنم این تمام دنیایی باشد که تو آفریده‌ای ... دنیایی که در آن هیچ‌کس بلد نیست یا نمی‌خواهد یا نمی‌تواند دستِ دل کسی را بگیرد ... نه باور نمی‌کنم!

 

* همه‌اش را می‌گذارم پای نافهمی و کج‌فهمیِ خودم از دنیات ... حتما هستند کسانی که بلد باشند یا بخواهند یا بتوانند .. ایراد از من فهم من است حتما ! .

  • فاطمه‌‌ی پدر

تو که از دور این همه قشنگی .. این همه دوست‌داشتنی .. این‌ همه خواستنی .... امان از آن وقتی که نزدیک بیایی ... پناه بر خدای دو عالم ...

 

* امشب میان غم‌هام عاشق‌تر از قبلم ... روضه‌ی حسیْن گوش داده ام آخر ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

دارد دیر می‌شود نوشتن از تو ... بر نمی‌گردی ...

بابا که رفت دوتا پام را توی یک کفش کردم و جفت‌پا‌ و سخت راه افتادم و به آدمها خیره شدم ... سرم پایین بود اما ... هی نگاه کردم و حساب و کتاب کردم که از هر کسی که عزیزی را گرفته‌ای یا دوست‌داشتنی‌ای را ازش دور کرده‌ای عوضش چه بهش داده‌ای ... لازم نبود خیلی خودم را زحمت بدهم .. یک حساب سر انگشتی هم معلوم می‌کرد که مثلا از یکی عشق گرفته‌ای و بهش کار خوب داده‌ای .. از یکی دیگر نعمت بچه‌دار شدن را گرفته‌ای و بهش همدم خوب داده‌ای ...از آن یکی هم بابا گرفته‌ای و عشق داده‌ای ... و از آن یکی دیگر هم بابا که گرفتی قبل از اینکه آب بخواهد از آب تکان بخورد سرش را به بچه‌داری گرم کردی ... و از یکی دیگر ... و از آن یکی دیگر ... و از آن یکی دیگر‌های زیادی می‌شود شمرد ...

راستش هر چه گشتم چیزی عوض گرفتن بابا پیدا نکردم که بهم داده باشی یا ازت خواسته‌ باشم ... دروغ چرا،‌ ناشکری هم نمی‌کنم هیچ! ... عوض بابا یک محبت عظیم در حقم کردی ... عوض گرفتن بابا بزرگترین غم دنیا را بهم دادی ... غمی که در آن هم بابا نداشتم هم دل ِ خوشِ این‌همه سال عمرم را، و هم در آن تو را کم کم و ذره ذره باختم ...

من خودم را با آنهایی مقایسه می‌کنم که عوض قابض بودنت از یک گوشه‌ای باسط بودنت را هم به رُخِ‌شان کشیده‌ای ... الان پنجاه و یک روز است که دارم دنبال باسط بودنت می‌گردم ... اما هیچ نمی‌بینم جز اینکه داده‌های قبل را منهای یک یکِ اساسی در زندگیم کرده‌ای و به خاک سرد نشانده‌ای مرا ... توی دل همه را یک‌جورهایی آرام کردی ... اما به دل من که رسیدی ... ... ... ... هنوز هم بگویم؟! ...

از وقتی بابا رفت من اما خیلی گشتم و هیچی نیافتم که حتی بشود ازت بخواهم بلکه دلم کمی از این سر به صخره‌کوبیدن‌های مدام آرام گیرد ... حالا جز اینکه طلب آن خواستنیِ نشدنی را ازت بکنم هیچ چاره‌ای ندارم ... همان که برای اینکه معادلات دنیات را باهاش به هم نریزم از دور نگاهش کردم و بخاطر بودنش شکرت را روزی هزاران بار به جا می‌آوردم ... همان که هی برای اینکه بگویم راضی‌ام به رضات مدام  گفتم هر طور خودت صلاح می‌دانی ... حالا چاره‌ای ندارم جز اینکه همان را ازت بخواهم ... که هم خواستنی ست و هم نشدنی ... و تنها از عهده‌ی تو بر‌می‌آید به گــُل نشاندنش ... کاری کن تا کنار این غم بتوانم دلِ خوشِ این‌همه سال عمرم را و خدایی را که گم کرده‌ام، دوباره زنده کنم ...

*اصلش اینها همش بهانه است برای فرار از غم ... وقتی فکر می کنم یک‌چیزی ازت بخواهم به جبران آنچه گرفته‌ای، گرفتنی که مرا به غم سیاه نشانده، از این خواستنم و از این خودی که می‌داند قرار نیست چیزی بهش بدهی خوشم نمی‌آید دیگر ... همش دارم فکر می‌کنم من که با تو آشتی بودم چرا باهام جنگ کردی ؟ ... من که مال تو بودم چرا دلم را اینطور سیاه کردی ... باور نمی کنم اگر بگویی خودم بودم که این دل را سیاه کردم ... باور نمی کنم چون اینطور نیست ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

اوصینی بالصبر ...

صبری که منجر به التماس و عجز و لابه از خداوندی خدا نشود ... صبری که آدم باهاش همه سختی‌ها را طاقت بیاورد و دم برنیاورد ... توصیه می‌کنم خودم را به این نوع صبر ... صبری که در آن پشتوانه‌اش وجود خداست اما اصرار ندارد خدا امری غیر از آنچه که جاری ست را عامل شود ...

هنوز چند ساعتی نگذشته از اینکه نوشتم نمی‌توانم مادر را به خدا بسپارم ... هنوز کلمه‌ها در دهانم خیس هستند که تا صبح می‌شود و چشم باز می‌کنم مادر و خواهر و برادر را می بینم که آماده می‌شوند برای رفتن به بیمارستان ... سرگیجه‌های مادر ... من نگفتم مادر دست خدا سپرده نیست که به این سرعت دنیات را وارد عمل کردی ... من به اینکه تو آفریننده و نگهدار و گیرنده‌ی جانهای آدمیان هستی باور دارم ... رفتن بابا بهم ثابت کرد همه‌ی دنیا در تو خلاصه می شود ... من فقط گفتم عاجزم از تکیه کردن به تو ... من فقط گفتم من عاجزم ... از بس که تو قادری ... درست یا غلط من تکیه به همین قادر مطلق بودنت کردم و افتادم ... من فقط گفتم  به قادر بودنت نگاه می‌کنم بی چشم‌داشت ... همین ... هر چند شرط بندگی نیاز کردن به درگاه قادر متعال است ... اما! .

 

مادر هیچ بیماری حاد ِ دور از جانِ عزیزش رو به مرگی ندارد ... فقط خسته است ... تو خستگی براش خواستی و خسته‌اش هم کردی* ... مثل بابا که هیچ مشکل حاد رو به مرگی نداشت* ... فقط تو خواستی ... من هنوز هم به تو ایمان دارم ... هنوز هم ... هنوز هم ... با اینکه به شدت ازت می‌ترسم ...

 

* امان از این معادله‌های ساده‌ی دردناک ...

*  تاریخ دائم در حال تکراره ... امروز روزیه که قرار بود برم ترمینال برای یه سری کارای عقب افتاده و همینطور تهیه بلیط برای سفر آخر هفته به قم ... روزهای آخر اردیبهشت توی خاطرم زنده شده ... روزهایی که با بیماری خواهر و عقب افتادن نوبت دکتر بابا، تمایل شدید و اصرار من به زیارت قم به سکوت تبدیل شد ... اما نمیدونم اون روزها چی شد که اتفاقات طوری رقم خورد تا اول خرداد رو در حرم سپری کنم ...

 

  • فاطمه‌‌ی پدر

ساعت ِ هفت بود و من دلتنگ بودم

ساعتِ هفت بود و چشمم خشک شده بود به در

و دلم مرا خواب می‌کرد به آمد و رفت آدم‌ها ...

خوابم برده بود که کسی م‌یگفت

آدمها هیچ‌جا نمی‌روند حتی بعد ِ‌مرگ ...

ساعتِ هفت بود و بیدر شدم و هنوز هم دلتنگ بودم ...

و تو جایی نرفته بودی ...

 

× این نوع بودنِ غریب‌ت ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

می‌روم توی حیاط و روبروی آینه‌ی روشویی می‌ایستم ... گل سرم را باز می‌کنم و خیره می‌شوم به فرو ریختن موج سیاه موهام به روی شانه‌ام ... هیچ‌وقت از اینکه کسی عاشق موهای قشنگم نشد خیلی غصه نخوردم ... از اینکه کسی عاشقم نشد شاید، که بعد بخواهد عاشق سیاهی ِ موهام بشود یا نشود ... خودم اما، همیشه محو سیاهی ِ موهام می‌شدم ... و صافی‌ و بی غل و غش بودنشان ... و تاب‌های گاه و بی‌گاهشان ...

موج فرو افتاد روی سیاهی پیراهن و دیدم، سیاهِ‌ تو چه به من می‌آید ... به موهایم هم ...

 

*عاشقی را مگر می‌شود کنار گذاشت تا وقتی نفس باقی‌ست ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

روزهای اول که گوشیم را خاموش کرده بودم هر چند ساعت یکبار بیخود و بی‌جهت فقط از روی کنجکاوی که چه کسی یادم کرده روشن‌ش می‌کردم و چند دقیقه صبر می‌کردم تا پیامک‌ها برسد ... تقریباً روزی 4 بار ... سحر، ظهر، افطار، نیمه‌شب ... هر کدام از پیامک‌ها که می‌رسید می‌خواندم اما فقط بعضی‌ها را جواب می‌دادم ... آنهایی را که کلماتشان بیشتر به دلم نزدیک می‌شد ..

از یک روزی به بعد دیگر یادم رفت گوشی‌م را منظم چک کنم ... شاید هم یادم نرفت ... شاید اینکه تعداد دفعات روشن و خاموش شدن گوشیم کم شد، بخاطر کم شدن تعداد پیامک‌ها و گزارش میس‌کال‌ها بود ... ولی هر چه بود یادم رفت ...

امشب هر چه گشتم گوشیم را پیدا نکردم تا الان که از شب از نیمه گذشته ... بی میل و از روی بیکاری روشن‌ش کردم و صبر کردم ... ساعت00:32 ... خبری نشد ... خودم حس کردم که گوشه‌ی لبم کج شد به لبخند ... شاید هم پوزخند ... فکر کردم مگر مردن چیست ؟ ... اینکه تو از یک جا و یک وقتی به بعد دیگر آنقدر در بین آدمها نباشی که یادت بیفتند! ... همین .

 

* 00:38 راضی از حس منتقل شده، گوشی‌م را خاموش کردم و کنار گذاشتم ... آرامم .

* حالا روزهایی که از خانه بیرون می روم گوشیم توی خانه منتظر می‌ماند تا برگردم ... قبلش به مامان می‌گویم اگر دیر کردم نگران نشود ... و سعی می‌کنم به موقع برگردم .... مثل روزهایی که خیلی ازشان فاصله گرفته‌ایم .

* ادامه دارد ...

 

  • فاطمه‌‌ی پدر

آهنگ‌ها غمگینم می‌کنند ... حتی آهنگ‌های شاد ... حتی آهنگ‌های معمولی ِ زیبا که اصلا قصد ندارند کسی را خیلی ناراحت یا خیلی شاد کنند ... کلمه‌ها هم غمگینم می‌کنند ... وبلاگها هم ... آدمها ... آدم‌ها هم ... حتی آدمهای مثل خودم که غمگینند و توی وبلاگشان از رفتن باباشان نوشته‌اند ... آدمهایی که زنده‌اند ...

 

* بعد فکر کرده‌ای چه می‌کنم ... بدو بدو می روم همانجا که 9سال است می‌روم ... نه! ... 6 سال است ... می‌روم همانجا و در سکوت هی نگاه می‌کنم ... چه چیز را ؟ ... سکوت خودم را و سکوت دیگران را ... بعد هی دلم تنگ می‌شود برای خودم و برای دیگران ... با خودم فکر می‌‌کنم این یکی خانه را کی ازم خواهد گرفت خدا ... تا دیگر جایی جز آغوش خودش نداشته باشم؟ ... ببین! از آن یکی پست تا این یکی پست هنوز هم ازت می‌ترسم ... بیا و رحم کن و این ترس از قابض بودنت را نگذار این‌همه در جانم ریشه بدواند ... دلم گرفته خدایا ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

چشم‌هام را باز می‌کنم و همینطور که نگاهم به سقف است چندبار پلک می‌زنم ... هوا تاریک است و تنها باریکه‌ی نوری شبیه نور صبح‌گاهی از لای در فضای اتاق را روشن کرده ... صبح شده؟ ... کی خوابم برد؟ ... چقدر خوابیدم؟... بیشتر فکر می‌کنم ... لیوان را که تهش نبات چسبیده بود و مورچه‌ها به هوای نبات حمله کرده بودند بهش، زیر شیر آب گرفته بودم و همه مورچه‌ها را غرق کرده بودم ...نگاهم خیره شده بود به مورچه‌ای که روی آب دست و پا می‌زد و با اینکه ازش متنفر بودم دلم براش سوخته بود. به خودم گفته بودم طفلکی‌ها خلقتشان اینطوری‌ست و من به خاطر خلقتشان ازشان متنفر شده‌ام ... بعد همینطور که ازشان متنفر بودم توی دلم بخشیده بودم‌‌شان .... بیشتر یادم می‌آید ... بادمجان‌های حلقه حلقه شده را ریخته بودم توی ماهیتابه و بوی بادمجان سرخ‌کرده پیچیده بود توی خانه و هود را روشن کرده بودم و صداش توی سرم پیچیده بود و یاد تو افتاده بودم که هر بار بهم می‌گفتی هود را روشن کن! سر می‌پیچیدم که؛صداش خیلی اذیتم می‌کند و توی دلم با عجز گفته بودم کاش بودی و برات هزار ساعت زیر صدای هزار هود آشپزی می‌کردم ... و دلم سوخته بود از مرور خاطره ... بیشتر یادم می‌آید ... هر خط کتاب را دو سه بار خوانده بودم تا شاید بفهمم ربط کلمه‌هاش را با هم و خسته شده بودم و خوابم برده بود ... کی خوابم برده بود ؟؟ ... بلند شدم و پرسیدم، من کی خوابیدم ؟ شب است یا صبح؟ ... ساعت را نگاه کرده بودم که یازده و بیست دقیقه‌ی شب را نشان می‌داد ... شام خوردم ؟ ...  یادم می‌آید که ناهار هم نخورده‌ام حتی ... و یادم می‌آید که دیشب مادر شاکی شده بود از روزه گرفتن‌های مداومم در این روزهای گرم و طولانی و سخت و غمگین ... و قصد کرده بودم ناراحتش نکنم امروز ... و یادم می‌آید یک دوست حالم را پرسیده بود و من خوشحال شده بودم از مهربانی‌اش و به خودم گفته بودم؛ چقدر خوب است وقتی به احوال‌پرسی احتیاج داری یکی حال‌ت را بپرسد .... من هم حالش را پرسیده بودم و هیچ نگفته بود ... خسته بود شاید ... باز به خودم گفته بودم؛ یادم باشد بهش خسته نباشید بگویم ...

کتاب را باز می‌کنم .. صفحه‌ی 39 از 423 ... باید بخوانم ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

اسفار اربعه‌ی ملاصدرای شیرازی را که مدتهای مدیدی‌ست دوست دارم بخوانمش، دست گرفته‌ام .... نمی‌دانم چقدر دوام بیاورم بین سطور این کتاب ... چند خط، یک صفحه، چند صفحه، چند جلد! ... شاید هم مقدمه را تمام نکرده کتاب را بستم ... کتاب خیلی سنگین و متفاوتی‌ست، می‌دانم ... اما برای من که تو را به تمامی گم کرده‌ام لازم است که از ابتدای وجود سفر آغاز کنم ... از ابتدای ابتدای وجود ... این لزومی که ازش حرف می‌زنم هم چیزی نیست که به خودی خود دریافته باشم‌ش ... من پی نشانه‌ها به سر دوان می‌روم و این راهی‌ست که خودت پیش پام گذاشته‌ای ... وگرنه من کجا و خواندن این قبیل مباحث کجا و خودت خوب شاهدی هستی برای اینکه سالهاست دوست دارم بخوانم‌ش و آنقدر خودم را در قد و قواره‌ی این حرفها ندیده‌ام که دوست‌داشتنم در حد آرزویی مانده و نخوانده‌ام‌ش و ایضاً خوب شاهدی هستی برای اینکه حالا هم می‌توانستم به صرافت خواندنش نیفتم اصلا ... تو انداختی‌ام ... و من چون صیدی در کمند به هر سو که می‌کشانی‌م می‌روم به هوای یافتن تو و یافته شدن ِ خودم ... دیشب از زندگی‌نامه‌ی صدرالمتألهین شروع کردم با بیان شیوای مرحوم نادر ابراهیمی که در قالب داستان ماجراهای زندگی این مرد بزرگ را به رشته‌ی تقریر درآورده بود ... امشب شب شروع سفر است به اذن خودت .. امید که تا پایان راه دستم بگیری و قدم به قدم راه ببری‌ام ...آن بخش‌هاییش را نشانم بده که قدرِ قدرتِ فهمم است و به کار دل و احوال و روزگارم می‌آید ...

 

دوام آوردم اگر! ... نکات را همین‌جا برای خویشتنِ گم شده‌ام یادداشت خواهم کرد ... دوام نیاوردم اگر! ... از خودم عذر خواهم خواست برای ناتوانی‌ام در دریافتن و اشک خواهم ریخت از این سبب که از این‌همه عظیـــم کان و معدن آفرینش بهره‌ای به قدر فهم ِ آرامش دهنده‌ای هم نصیبم نکرده است پروردگارش و پروردگارم ...

* سنگ بزرگ علامت نزدن است را هم زیاد شنیده‌ام ... زیاد هم شامل‌ش شده‌ام و می‌شوم ... اما باید بیازمایم خویشتن ِ خویش‌م را ....

  • فاطمه‌‌ی پدر