دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

۲۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

از ذهنم گذشت الان است که بلند شوی بگویی حواست به غذای روی اجاق هست؟ ... یا الان است که از جلوی در اتاق بگذری و بروی سمت آشپزخانه و برای یک لحظه اتاق تاریک شود از عبورت و من بعد از تو بیایم و ببینم سیب زمینی را خلال کرده ای و ریخته ای توی قابلمه ...

تا همین کمی قبل‌ترها هر وقت قرار بود مادر برای ناهار خانه نباشد همین غذا را بار می‌گذاشت* و صبح مرا بیدار می‌کرد و بهم می‌گفت حواست باشد نسوزد ... و من چقدر غر می‌زدم که چرا بیدارم کرده‌اید ... و تو همیشه بیشتر از من حواست بود به نسوختن ِ‌غذای روزهای نبودنِ مادر ... هی یادم می‌آید چقدر دختر بدی بودم برات و هی غصه می‌خورم ... خیلی غصه می‌خورم بابا ... * دیگ ... امروز هم از آن روزهایی‌ست که مادر خانه نیست و بوی این غذا چقدر غصه دارم کرده ... خیلی دلم برات تنگ شده ... این دو سه روز خیلی بیشتر از قبل ... به کی بگویم دلم برات تنگ شده که بفهمد چه می‌گویم ... به خدا بگویم که خودش برام این دلتنگی را رقم زد؟ ... یعنی می‌فهمد؟ ...

 

* کامنت‌های آن یکی وبلاگم را می‌خواندم ... دوستان خوبی دارم اما هیچکدامشان بلد نیستند دلداریم بدهند ... روز چهلم کامنت گذاشته اند و اعتراض کرده اند به نبودن طولانی مدتم ... حق می‌دهم بهشان که خبر نداشته باشند از ویران‌کنندگیِ غم نبودنت ... و حق داده‌ام به خودم که ویران شوم ... همان وقتی که خدا به خودش حق داد ویرانم کند و من پذیرفتم این حقِ وحشتناکِ‌خدا را ... اما چطور ازم انتظار دارند حرف بزنم برایشان ... حرفهایی که غیر از حرف نبودن ِ توست ... انتظار دارند مثل خودشان تبریک عید بگویم؟ ... یا مثل خودِ گذشته ام پر شر و شور از هر موضوع داستانی بسازم و طومارها بنویسم .... نه! ... حرف نمی‌زنم ... نمی‌توانم یعنی ... از هر طرف که می‌روم فقط به نبودنِ‌ تو می‌رسم و این حرفی نیست که کسی دوست داشته باشد زیاد بخواندش ... مزاحم احساس کسی نمی‌شوم ... خودت یادم دادی از درون بسوزم و دَم بر نیاورم ... فقط همین‌جا با خودت حرف می‌زنم و برای خودت می‌نویسم ... از غم دوری‌ات و از خیلی چیزهای دیگر .... حتی از چیزهایی که وقتی بودی هم بهت نمی‌گفتم‌شان ... اما الان فقط دوست دارم تو بدانی ...

 

این یک نفر اما که از دوستانِ آشنام نیست حتی، این عکس و نوشته‌ی زیرش را انگار برای دل من گذاشته و نوشته است ...

رسول اکرم صلى الله علیه و آله : کسى که سه خصلت در او باشد خداوند خیر دنیا و آخرت را براى او فراهم مى کند: خشنودى به مقدّرات، صبر در بلا و دعا در سختى و راحتى 
بحارالأنوار ج68 ص156 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

جمله ی زیرش را خواندم و با خودم گفتم درست که من خیر دنیا و آخرت را برای خودم دوست دارم ... اما الان فقط برای بابا می‌خواهم ...

فقط برای بابا

همه‌ی خوبی‌های عالم آفرینش خدا را می‌دهم فقط خیالم از بابت راحتیِ بابا راحت شود ... آخ که چقدر راحتیِ تو آرزوی من است ...

و به قم فکر کردم ... قم! ... به اینکه این شهر چقدر عجیب در دلم جا باز کرده برای خودش ... چه خوش جایی هم باز کرده ... در چه وقتِ سخت و طاقت‌فرسایی هم

 

 * از نگارخانه‌ی سپهرا برداشته ام تصویر را ... وبلاگ ترنج.بلاگ.آی‌آر 

  • فاطمه‌‌ی پدر

چهل تا گذشت .... فکر کرده ای از خاطرم می روی ؟ ... امروز تمام مدت توی هال تکیه داده بودی به بالش و این یکی پات را تکیه گاه آن یکی پات کرده بودی و من دیده بودم که زنده‌ای ... مرگ دروغی بیش نیست ... هنوز هم بگویم دوستت دارم ؟ ... من به این دوستت دارم گفتن ها احتیاج دارم ...

* فاطمه به فدات ... فاطمه به فدات ... فاطمه به فدات ....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نیمه شب  بعد از چهل ....

 

شاید انتظار زیادی بود که دلم می‌خواست کسی از یک تا چهل باهام بشمرد ... نه حتی بیشتر ... فقط بشمرد ... انتظار زیادی بود که کسی نشمرد حتما .... سنگین سنگین و تنها شمردم روزهای نبودنت را ... از یک ... تا چهل ... سخت ترین شمارش عمرم ... ذوب شدم از داغ رفتنت ... دست خدا درد نکند .

 

امروز هوای اینجا مثل جهنم بود بابا ... می‌دانم که خوب می‌دانی از چه هوایی حرف می‌زنم ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

توی حیاط بوی عشق میاد

بوی شرجی ...

 

شرجی بوی بابا رو داره

بوی عشق ...

* گرم و مرطوب ِ حیاط خانه ات را ... عشق است ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

الهی! ... ببین! ... مهمانیت تمام شده و همه در خوابند ... اما من هنوز بیدارم ... به خودم قول داده‌ام چشم بر هم نگذارم

با وفاتر از من دیده ای ؟

از خودت یاد گرفتم وفا را ... نمی‌روم اما ماندنم هم ناپیداست ... آنقدر ناپیدا که انگار نیستم ...

 

* آمدم بگویم عیدت مبارک بابا جانم ... تمام عالم و آفرینشِ خدا به فدای تو  ... بهشتِ خدا خانه ات پدر عزیزم، که اگر تو در بهشت نباشی، بهشت همان جهنم است ... آفرینش خدا به فدای تو .... و منِ تو به فدای حسین ... هیچوقتِ هیچوقت یادم نمی‌رود یا حسین گفتن‌هات به وقت برخاستن از زمین ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

اَللّهُمَّ اَهْلَ الْکِبْرِیاَّءِ وَالْعَظَمَةِ وَاَهْلَ الْجُودِ وَالْجَبَرُوتِ وَاَهْلَ الْعَفْوِ

خدایا اى اهل بزرگى و عظمت و اى شایسته بخشش و قدرت و سلطنت و اى شایسته عفو

وَالرَّحْمَةِ وَاَهْلَ التَّقْوى وَالْمَغْفِرَةِ اَسْئَلُکَ بِحَقِّ هذَا الْیَومِ الَّذى

و رحمت و اى شایسته تقوى و آمرزش از تو خواهم به حق این روزى که

جَعَلْتَهُ لِلْمُسْلِمینَ عیداً وَلِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ الِهِ ذُخْراً [وَشَرَفاً]

قرارش دادى براى مسلمانان عید و براى محمد صلى الله علیه و آله ذخیره و شرف

وَ کرامتا وَمَزِیْداً اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَاَنْ تُدْخِلَنى فى کُلِّ خَیْرٍ

و فزونى مقام که درود فرستى بر محمد و آل محمد و درآورى مرا در هر خیرى که

اَدْخَلْتَ فیهِ مُحَمَّداً وَ الَ مُحَمَّدٍ وَاَنْ تُخْرِجَنى مِنْ کُلِّ سُوَّءٍ اَخْرَجْتَ

درآوردى در آن خیر محمد و آل محمد را و برونم آرى از هر بدى و شرى که برون آوردى

مِنْهُ مُحَمَّداً وَ الَ مُحَمَّدٍ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلَیْهِمْ اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ

از آن محمد و آل محمد را - که درودهاى تو بر او و بر ایشان باد - خدایا از تو خواهم

خَیْرَ ما سَئَلَکَ مِنْهُ عِبادُکَ الصّالِحُونَ وَاَعُوذُ بِکَ مِمَّا اسْتَعاذَ مِنْه ُعِبادُکَ الْصّالِحُونَ

بهترین چیزى را که درخواست کردند از تو بندگان شایسته ات و پناه برم به تو از آنچه پناه بردند از آن بندگان شایسته ات.

 

 

* خدایا از خودت به خودت شکایت می کنم ... شکایت بنده ای که بیش از توان و ظرفیتش آزمودی‌ش ... شکایت بنده ای که پس از سختترین آزمایش عالم رهاش کردی تا چون ذره ای بی پناه در باد از تو دور و دور و دورتر شود ... گمان من به تو این نبود الهی! ... گمان من به تو این نبود ... گمان من از فضل و رحمتت این نبود ... گمان من از خدایی و صاحب عرش عظیم بودن‌ت نه این بود که نشانم دادی ... ای اهل الکبریاء والعظمه ... گمان تو از طاقت من چه بود ؟! ...

* خوب است که اینجا غیر از تو و من هیچ‌کس نیست ... من هم نیستم حتی ... خوب است که فقط تویی ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

دارم تاریخ می‌خوانم ... تاریخ خاورمیانه ... فلسطین ... تاریخ سگ‌ هار رها شده در منطقه، اسراییل ... تاریخ وهابیت ... تاریخ شوروی و آمریکا ... تاریخ عرب،‌ عجم،‌ ترک ...

مانده‌ام چرا همش ما کتک خورده‌ایم ... همش ما تخریب شده‌ایم ... همش ما کشته شده‌ایم ... ؟! ... پس کی قرار است دیگر کتک نخوریم ... تخریب نشویم ... کشته نشویم ؟ ...

گمانم نباید تاریخ بخوانم ... تاریخ بعضی چیزها را خوب به باد می‌دهد ... مخصوصا‌ً الان که روح طوفان زده‌ام توی این باد و بوران راه افتاده تا تویی را بیابد که سالها و قرن‌ها و هزاره‌هاست نگاه می‌کنی ... نگاه می‌کنی ... نگاه می‌کنی .. دعاهای ما را ... ×

* خیال می‌کردم با تاریخ به تو می رسم دوباره ... چرا خودت را قایم می‌کنی هی؟! ... که خسته شوم؟ ... که بروم ؟ ... چرا ؟؟

 

* عنوان از مهدی اخوان ثالث ؛

جز پدرم آیا کسی را می‌شناسم من، کز نیاکانم سخن گفتم؟..............

............ آی دختر جان! ... همچنانش پاک و دور از رقعه‌ی آلودگان می‌دار

× ننویسم توی دلم می‌مانَد ... که .... حتی ماه‌هاست ... حتی روزها ... لحظه‌ها ... همین لحظه ها و روزها و ماه‌های نزدیکی که گذشت و می‌گذرد ....

  • فاطمه‌‌ی پدر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ مرداد ۹۳ ، ۰۶:۵۶
  • فاطمه‌‌ی پدر

انگشتش را فرو کرده بود توی خرابی گچ دیوار و کنده بود.. کنده بود ... انقدر کنده بود که رسیده بود به لایه ی گل زیر گچ ... دلم گرفت ... یادم آمد چقدر حساس بودی به خرابی‌های ریز ... هر وقت نگاهت می‌کردم داشتی یک گوشه ای را آرام رنگ می‌زدی یا شیر آبی را عوض می‌کردی یا آب جمع شده توی حیاط را خالی می‌کردی ... یا .. یا ... حساس شده ام ... به از بین رفتن جای دست‌هایت ... با خودم فکر می کنم تو نگران پاک شدن جای دستهای کی بودی که حساس بودی روی این چیزها ... پدرت ؟ ... تو که از بچگی پدر نداشتی .... نکند نگران جای دستهای خودت بودی؟ ... که پاک نشود از جلوی چشمم! ... خیلی ناراحت بودم امروز ... شیر آب آشپزخانه را که پوسیده بود محکم چرخاندم ، کنده شد از بیخ! ... ناراحت‌تر شدم .. کاش بودی اخم و تَخم می‌کردی بهم ...

* فردا روز قدس است ... آخرین باری که در راهپیمایی روز قدس شرکت کردم برمی‌گردد به سال 88 که دعوا شده بود و اوضاع خیلی به نظرم قمر در عقرب آمده بود ... آن سال هم خیلی عزادار بودم ... دو سه ماه بود که آقا محمد را از دست داده بودیم ... رفته بودم که بگویم با اینکه دلم پر از غم است اما هنوز زنده‌ام پای آرمانم!  ... میخواستم بگویم از اسب افتاده‌ام اما از اصل،‌نه!! ... امسال هم خیلی انگیزه دارم برای شرکت در  راهپیمایی ِ فردا ... بزرگترینش پر کردن جای خالی ِ توست ... همیشه می‌رفتی ... وقتی من ترجیح می‌دادم در گرمای وحشتناک تابستان ِ‌اینجا زیر خنکای هوای کولر بخوابم ! .. بماند انگیزه‌های دیگر که از عمق چشم تک تک شهدای غزه ریشه زده در قلب غصه‌دار من!

* دیروز، یکماهه شد رفتنت ... افطاری دادیم برای شادی روح‌ت ... جات گوشه‌ی تمام سفره‌های زندگیم خالی شده ...

  • فاطمه‌‌ی پدر