دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

همین الانِ الان نشسته بودی روی سکوی حیاط خانه ... همین الان را می‌گویم که من رد شدم از کنارت که بروم دستشویی ... داشتی صورتت را اصلاح می‌کردی ... صدای موزر توی حیاط می‌آمد ... با همان زیرپیراهن آبی‌کمرنگِ همیشگی ... دوستت دارم بابا .. ببخش که کم برایت هدیه می فرستم .. دستم که پر شود همه‌ی همه‌ی دلم را به پایت میریزم ... فدایت شوم ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

گفته بودم چیزی ازت نخواهم وقتی قرار نیست کرم کنی و بدهی ... اما هنوز هم وقتی به سلامتی خانواده‌ام می‌رسم هیچ‌جایی ندارم برای التماس جز درگاه تو ... می‌دانم ... هیچ‌ جای دیگری نیست ... مواظب مادرم باش.

 

 

  • فاطمه‌‌ی پدر

چشمهات از خاطرم نمی‌رود و خاطره‌ی اشتباهاتم نیز ...

هر روز بیشتر از قبل رنج می‌کشم از نبودنت و .. مستاصلم ...

حلال کن ... فدای قشنگی ها و مهربانی ها و مظلومیت‌هات ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

آمده بود زنگ در خانه را زده بود و سراغ بابا را از مادر گرفته بود ...

مامان بهش گفته بود بابا نیست،‌کارت را بگو ... اما مرد چیزی نگفته بود و باز پرسیده بود که بابا کجا رفته ... بعد هم گفته بود که من اصلا کاری ندارم، میخواهم خودش را ببینم ... گفته بود پارچه‌ی سیاه دم در را دیدم از همسایه پرسیدم برای چیست؟ جواب دادند برای فوت ننه شان ... گفته بود یکسال است از بابا خبر ندارد. کجاست؟ ... مامان بهش گفته بود و مرد فرو ریخته بود ... که من همکار سی، سی و پنج ساله‌اش بودم .. چطور خبردار نشدم ... چه شد؟ ... دارم می‌روم مکه آمدم حلالیت بگیرم ... مادر می‌گفت مرد گریه می‌کرده و می‌رفته ...

من آدمها را دوست دارم ... چون هنوز هم مهربانند ... بگو تو را به چه دلیل دوست داشته باشم ... چون آدمهای مهربان را آفریده‌ای؟

  • فاطمه‌‌ی پدر

خدا چاره کرد که از ما بگیرد تا ... تا ...

و بعد دانست که وقتی گرفت آن شد که زرمان نوشته است ...

....

«اندیشهٔ هجر دردناکت
آویخته جان من به مویی»
:: عراقی

جان جان جانم

حکایت حکایت نرسیدن‌ها بود و به‌سختی از‌دست‌دادن‌ها. بود. وقتی ریشهٔ زندگیت را جوان‌جوان...... بقیهٔ ازدست‌دادن‌های دنیا انگاری بازی است. باری نیست. خمت نمی‌کند. این را تو عزیز ازدست‌داده خوب می‌فهمی؛ برای من هم همین کافیست. حرفش را نزنیم.

جان جان جان
حالا حقیقت گذشتن و رهاکردن برای دیگران است؛ به‌راحتی. از دستهای خالی ما، همه را بردارند هیچ خم به ابرو نمی‌آید.
می‌بینی؛ در همین دو بند هم میم به‌مرور از جان گرفته شد.

به اضافه ی عکس موهای سپید شده‌اش از هجر ... +

 

  • فاطمه‌‌ی پدر

صبح جمعه نه به صدای اذان مسجد، نه به صدای زنگ ساعت بلند نشدم به نماز ... بیدار شدم اما قهر کرده بودم انگار ...

خواب دیدم من نیستم اما منم که طی یک سری اتفاقات وقتی قرار است بار یک کامیون را تحویل خریدارانش بدهیم نمیدانم چطور شد که نشد و در ادامه ی خواب یک ظرف بزرگ پر از گوشت خام(شاید قرمز) را در یک جایی شبیه کربلا از این خانه به آن خانه و دزدکی جابجا می‌کنم مبادا آنهایی که دنبالمان هستند پیدامان کنند و گوشت‌ها را بگیرند از ما ... خانه به خانه فرار می‌کردیم و راه گم می‌کردیم و همچنان می‌دویدیم و توی خواب فکر می‌کردم اینهمه می‌دوم پس چرا انگار پاهایم از خودم نیست و درد نمی‌گیرد ... انگار روی هوا می‌دویم بی کمترین احساس فشاری در پاهام ...

بعد خواب هادی را دیدم ... که آمده و برام پیام داده که از این دو هفته‌ای که نبوده (دو هفته‌ای که انگار شبیه تعطیلات عید است اما در نظر من عید نیست) چند روزش(سه یا چهار روز) را قسمت شده و بیت رهبری بوده و بقیه روزها را م یادم نیست ... بعد توی پیامش یک ظرف غذا بود برای من  ... یک ظرف خوراک مرغ که سس قرمز رویش را هم بخاطر می‌آورم و فکر اینکه روزهایی که نبوده هم یاد من بوده ... حتی روزهایی که بیت رهبری بوده از آنجا برایم سهم غذا آورده است ...

بیدار که شدم خوابهام یادم نبود ... الان تمامش بخاطرم آمد به یکباره ... گفتم بنویسمش ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

از بالا به همه چیز نگاه می کنم ... دنیای گذرای دوست نداشتنی ...نه از آنجایی که تو هستی .. از آنجایی که خودم رفته ام ... تو غم دادی و من آمدم از بالا نگاهش کردم ... از تو ترسیدم و از ترس به رقص در آمدم ... توی ابرها .. در آسمان ... رقصی به پاست .. رقص از ترس ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

من همانم که با آهنگ شاد هم گریه می کنم ... دست خودم نیست ... دنیا پر از اشک شده و باید که تمامش از چشمهای من بچکد ... 

برای من فرقی ندارد شادی یا غم ... راحتی یا سختی ... موفقیت یا شکست ... در تمام اتفاقها اشک نشسته است ... اشک دلتنگی ... اشک غربت من در این عالم ... پشت تمام اتفاقها اشک در می زند ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

به دست‌های تو فکر می‌کنم که دَم ِ رفتن هم از دستهای من قویتر بود ... و به دست‌های نحیف و بی جان او ... این شد که از میان آیه‌هایت کل نفس ذائقه الموت را باوراندی‌ام ... ما خیال می کنیم باور کرده‌ایم آن چه را که گفته‌ای ... اما تا ندیده باشیم، تا درگیر نشده باشیم ایمان نخواهیم آورد، مگر در زبان ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

کفن ِ از کربلا آمده را گرفتم و با شیشه ای گلاب و تربت کربلا و چادر ننه جان را کنار هم گذاشتم ... فرستادم دوتا شاخه ی تازه ی نخل برایم بچینند ... همه را کنار هم چیدم و نشستیم با دخترعمه و دخترعمو و خواهر چهل تا سوره‌ی ملک بالا رشان خواندیم ... بقیه که رفتند کفن را باز کردم و روی تمام تکه هاش با انگشت شهادتین را نوشتم .. با همان دستور که در مفاتیح هست ... چاقو را برداشتم و برگهای شاخه نخل را زدم و شاخه را کمی صیقل دادم که تن ننه جان را در کفن آزار ندهد ... و فکر کردم اینکه تمام کارهای خوبی را که می‌توانی، برای عزیزت انجام دهی چقدر نشاط‌ آور است ... 

روی سنگ غسالخانه تن نحیف را نگاه کردم و شستند و شستند و شستندش ... به آب سدر و ... آب ِ ... به آب آخرت ... شستند و من لاحول گفتم و هزاربار سپردمش به دستهای مهربان خانم فاطمه‌ی معصومه ... روی کفن گذاشتند و خواستند بپیچندش در سفیدی پارچه‌ها ... بعد از کافور تربت را باز کردم و دادم دست مرضیه و گفتم خاک کربلاست ... گذاشت روی پیشانی‌ش ... چوب‌های تازه ی نخل را دادم بگذارند سمت راست چسبیده به بدن و سمت چپ ما بین لباس آخرتش ... گفتند این را باید بگذاریم توی قبر نه توی کفن ... جای بحث نبود .. مفاتیح را که چسبانده بود به سینه‌ام باز کردم و خواندم ... سر تکان دادند و قبول کردند ... و شاید تو اولین مسافر شهر ما بودی که توی کفنت شاخه ی نخل داشتی ...

همه که رفتند من ماندم و تو و تابوت و سنگ غسالخانه و چک چک آب توی سطل و کتاب در دستم و وهمی که مادر گفته بود اگر  با تو تنها بمانم مرا در برخواهد گرفت و من بالای سرت هیچ حسش نمی کردم ... یاسین خواندم و هر چه سوره که بود و بلد بودم .. ساعتی که گذشت مردها آمدند و بلندت کردند و رفتیم ...

شب بود ... فانوس ...

  • فاطمه‌‌ی پدر