دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

هفتم ننه جان هم روز دهم برگزار شد ... گفتم مادربزرگ کنار مردی که سال 60 در سوسنگرد شهید شده به خاک سپرده شد؟ کمی آنطرفتر از تو؟ ... نگفتم ... غمگین بودم و دستم به نوشتن آنچه گذشت نرفت ... نمی رود هنوز و شاید نرود هرگز ...

چراغ حیاط را روشن می کنم و طی را دست می گیرم و شروع می کنم... هر تی که می کشم بند از بند وجودم جا می شود به یادت ... بعد سعی میکنم فکر کنم چرا اینکار را می کردی ...حیاط تمیز می شد ... اب جمع شده ی باران از لابلای موزاییک خارج می شد و فرسودگی ش به تعویق می افتاد ... صرفه جویی می کردی حتما ... همین یک کار ساده ی تو چقدر اندیشه و فکر پشتش داشت ... هر وقت باران بیاید قول می دهم به جایت تی بکشم ... به یادت ... دلم از یادت تازه می شود ...

تی می کشم چون تو دوست داشتی ... چراغ اضافی را خاموش می کنم چون تو دوست داشتی ... خانه را تمیز می‌کنم چون تو دوست داشتی ... در را آرام می بندم چون تو دوست داشتی ... تمام چیزهای دنیا را که خوبند چون تو دوست داشتی دوست دارم و انجام می دهم ... 

تی کشیدم و به ننه جان فکر کردم ... که اول اتاق داشت برای خودش ... پسر دومش که ازدواج کرد اتاقش را داد به او ... بعد که آنها رفتند ننه هم با آنها رفت ... کمد داشت و وسیله داشت برای خودش ... کم کم همه چیز را از دست داد ... جای وسایلش را به بچه هایی داد که یکی کی از راه رسیدند و خود هم کم کم از پا افتاد ... مسیر بودنش همی کوتاه و کوتاه تر شد ... تا زمینگیر شد و بودنش شد یک بودن ِ یکجایی ... بدون هیچ مسیری ... همانجا میخوابیدة بیدار می شد غذا می خورد و تمام کارهاش را همانجایی میکرد که نشسته بود ... کم کم کارهاش هم تمام شد ... آخرین کارش خوردن بود که اول بادستهای خودش بود و این هفته های آخر با دست دیگران ... آخرین ِ آخرین کارش نفس کشیدن بود که آن هم ... صبر کرد تا من از بالای سرش بلند شوم و از خانه بزنم بیرونتا با آن هم خداحافظی کند و این دنیای بی رنگ و بو را بگذارد برای من ... اینکه شب آخر بالا سرش بودم... اینکه شب آخر برایش قران خواندم ... اینکه صبح که شد آخرین قطره ی های آب و شیر را من در دهانش گذاشتم ... همین ها فقط می تواند آرامم کند ... نه وعده هایی که شنیده ام ... مه وعده هایی که خوانده ام ...  همین هایی که دیده ام و شنیده ام و لمس کرده ام آرامم میکنند ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

 

 

دیوار چین اگر بریزد

و دیوارهایی که ریخته اند

و دیوارهایی که خواهند ریخت ...

شبیه تو می شود پدر!

 

و مردمی که می گریند

و مردمی که زیر آوار مانده اند

و مردمی که آواره اند ...

منم!

 

 

 

از : ستاره جوادزاده

 

  • فاطمه‌‌ی پدر

به رخ‌ات می کشم ... تمام آنچه را که دادی و عزم کردی بگیری ... به رخ‌ می کشم ... تمام بندگی‌ام را به تمام خدایی‌ات ...

 

به سر شوق سر کوی تو دیرُم     به دل مِهر مَهِ روی تو دیرُم

بتِ من کعبه‌ی من قبله‌ی من    تویی هر سو نظر سوی تو دیرُم

 

دلُم بی وصل تو شادی مبیناد     بغیر از محنت آزادی مبیناد

خراب‌آباد دل بی مَقْدم تِه     الهی هرگز آبادی مبیناد

 

 

اگر جسمُم بسوزی سوته خواهُم       وگر چشمُم بدوزی دوتِه خواهُم

اگر باغم بری بَهرْ چیدن گل              گلی همرنگ و هم‌بوی تو خواهم

 

غَمُم غم بی و غمخوار غمُم غم        غمُم هم‌صحبت و هم‌یار و همدم

غمُم نَهْلِه که مو تنها بمونُم                    مریــزا  بارک الله مرحبـــا غم

  

غم عشقت بیابان پرورُم کرد                 هوای بخت بی بال و پرُم کرد

به مو گفتی صبوری کن صبوری         صبوری طُرفه خاکی بر سرُم کرد

  • فاطمه‌‌ی پدر

فکرش ا بکن ..

اصلا برای چه باید برای جانی که خودش می دهد و خودش می گیرد شاکر باشیم ؟ ... من یادم نمی آید به قالوا بلی" یی که به رخمان میکشند که گفته ایم و انتظار می رود که بهش پایبند باشیم ... خاطرم نیست ... چطور می شود به چیزی که یادمان نیست پایبند باشیم ؟ ... خودش که ما را آفرید فکر نکرد چه انتظار عجیبی دارد؟

  • فاطمه‌‌ی پدر

تازه داشت حالم بهتر می شد ... داشتم سعی می‌کردم بخندم ... دنیا را دوباره قشنگ ببینم .. عاشق شوم ... دوستت داشته باشم ... اما نشد . اجازه ندادی ... قبلترها همیشه وقتی اوضاع بد می‌شد فکر می‌کردم دیگر از این بدتر نمی شود ... اما الان که دقت می‌کنم می‌یینم از اینی که الان هست بدتر نمی‌شود ... اینکه حالم خوب شود اصلا برایم مهم نیست ... ارزانی خودت ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

عصر مادر و زینب و محدثه و تسنیم به هوای زیارت از خانه زده بودند بیرون و وقتی برگشتند همراه خودشان یک توریست کره‌ای را آورده بودند ...

شب ساعت 10 و 11 بود که عمو آمد و گفت کمی ماست بدهید برا چیته، می‌خواهیم ماست بیندازیم ... و وقتی ازش پرسیده بودیم حال ننه چطور است گفته بود حالش خوب نیست ... و من نفهمیده بودم چرا با اینکه مثل همیشه گفته بود حالش خوب نیست چادر سر کرده بودم و گفته بودم همراهت می‌آیم و رفته بودم... همه چیز عادی بود ... از وقتی تو رفته‌ای همه چیز عادی‌ست ... مادربزرگ از وقتی رفتی هیشه حالش خوب نبود و گاهی بدتر هم می‌شد ... و این عادت دنیا شده بود که دیگر کسی از ما اعتراضی به اوضاع نداشته باشد ... فهمیده بودیم که نباید اعتراضی داشته باشیم ...چشم گذاشته بودیم بر عادت‌های دنیا تا بیایند و آتش بزنند و بسوزیم و بروند ....

چادر سر کرده بودم و رفته بودم و دیده بودم ننه را که جان ندارد ... چشمهاش بسته بود. نفس می کشید آرام. بی صدا ... گفتند ساعت 7 شام خورده. یک کاسه شیربرنج... یک ساعت بعد چشمهاش را باز کرده بود و به سبک همیشگیش نفس کشیده بود ... نفس کشیدنی با سر و صدا ... اما اینبار جانی نداشت تا  زبان در دهان بچرخاند و اسم کسی را صدا بزند ... سرش را از آن طرف به این طرف جابجا کرده بودند و من نگاه کرده بودم به بدنش ... خشک و ناتوان ... نشسته بودم بالا سرش و قرآن دست گرفته بودم و جزء 18 را خوانده بودم و ملک و یاسین و خسته شد بودم از بی خوابی ... 

 

من از بلندای شانه‌های تو دنیا را دیده بودم ...

من با قصه‌ةای شبانه‌ی تو به خواب رفته بودم ...

من با روشنی چشمهای مثل آفتاب تو از خواب برخاسته بودم ...

انصاف نبود دنیا دستهای بی جان و نفس‌های به شماره افتاده ات را به رخم بکشد ... اصلا انصاف نبود ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

مدتهاست که دیگر دوستت ندارم ... از همان وقتی که خودت یادم دادی دوست‌داشتن و عشق پوچترین کار در عالم بندگی‌ست ...

این را که می‌آیند قربان صداقه‌ات می‌روند در گفتار و نوشتار و رفتارهای نمادینشان، بیزارم ... تو آنقدر مهیبی که فقط باید بندگی‌ات را کرد ... برای تمام عاشقانه‌هایی که از سر نادانی برایت سرودم عذر‌خواهم و توبه می‌کنم از همه‌اش ... تو آنقدر عظیمی که در هیچ عاشقانه‌ای جا نمی‌شوی ... برائت می‌جویم از این دروغ‌های تسلیم و رضایی که دیگران ندانسته  خیال عاشقانه سر می‌دهند ... تو را نمی‌شود عاشق شد ... تو را فقط باید پرستید،‌همانگونه که خودت خواسته‌ای ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

بدون ویزا رفتم .. بی پرداخت هیچ هزینه‌ای .. و با قدمهایی که سبک‌ بود مثل پر .. و تو بودی که دویدی به پا و سر ... زیارتت قبول ریشه‌ی وجودم .. عزیزدلم ...


+ هنوز ویزا ندارم. شاید اصلاً هم قرار نباشد داشته باشمش .. اما آن وقت که اجازه دادند واسطه پشت واسطه اختیار کنم، همان‌وقت که دستم را گرفتند و گفتند؛ اول بیا اذن دخول بخوان، همان‌وقت که اجازه دادند ساعت‌ها مقابل پایشان بنشینم و با چشم‌های بسته شبکه‌های ضریح معصومه‌‌ی معصومشان را به هوای آرزویی به هم ببافم، خیالم از بابت برات کربلایی که برای من نیست، راحت شد ... همان‌وقت که به جای وطن، سر از صحن و سرای دختر و خواهر و عمه‌ی اولیای الله در‌ آوردم .. بی که اراده کرده باشم.

 

  اشکم و معتکف گوشه‌ی چشمان ِ کسی     آ‌ن‌که می‌خوانَدَم این‌بار به تکرار، تویی   

    "رقص بر شعر َر و نامه‌ی نی خوش باشد       دست در دست نسیم و نی و نی‌ زار تویی    

  • فاطمه‌‌ی پدر

قرار بود من امیدوار باشم به تو .. و تو امیدوارم کنی به خودت ...

چقدر آبروداری کردم ... چقدر در اوج و حضیض ِ احوال دلم گذاشتمت روی چشمهام ... چقدر هی به همه گفتم تو دوست‌داشتنی‌ترینی ...

بازاندی مرا ... بازیِ یک‌طرفه و نابرابری بود ... تو بلندبالاترین باشی من دست‌کوتاه‌ترین آدم خلقت ؟!! ... حریف قدرتر از من نبود بزنی‌ش زمین ؟!...

نگران نباش ... من بی آبرو بازی در‌نمی‌آورم ... باباجانم خوب بهم یاد داده چکار باید بکنم که تو هنوز و هنوز و همیشه بلندبالاترین‌عالم باشی ... بلدم ... برو بخواب ... از وقت خوابت گذشته است ..

  • فاطمه‌‌ی پدر

این شرم چیست که افتاده به جانم و نمی‌گذارد از تو و برای تو بنویسم، وقتی این‌همه دلم خواسته و احتیاج دارم به نوشتنت .. این شرم چیست که من هرچه می‌نویسمت او پاک می‌کند ... دلم خواسته کمی از تو بنویسم و تو یک وقتِ دیر یا زود که می‌آیی، بخوانی و بدانی برای تو نوشته‌ام. کمَم را زیاد بخوانی و زیادتر از آن بهِم حق بدهی که برایت بنویسم ... خیلی شرم دارم کسی جز تو بخواندش ... و شرمی شیرین از اینکه خودت بخوانی‌اش هم! .. اما دلم خواسته به زور هم که شده این احساس شرم را پس بزنم و بگویم؛ چقدر خوب است که هستی! ... زیاد و کمش را چه فرق،‌ وقتی دانسته‌ام که آدمها همیشه به کسی احتیاج دارند که باشد برایشان! ... و تو خبر نداری شاید، که بی هیچ دلیلی منطقی و زمینی‌ای، تنها کسی هستی که بودنت می‌تواند حتی اگر شده برای دَمی، از این همه غم رهام کند ... بی که چیزی بگویم ... بی که چیزی بگویی ... بی که بدانم چرا! ... دلم خواسته قدردانی کنم و شکر خدایی را که همین اندازه کم بودن و این همه زیاد رهایی‌بخش بودنت را برای من خواست ... و دانسته‌ام که خیلی وقتها آدم خیلی زیادتر از آنچه دارد را می‌خواهد. اما خوب‌تر که بنگرد، همیشه آنچه دارد برایش کافیست،‌ همچون اندازه‌ی مُقدَّر از بودن ِ تو برای من! ... خداوندِ متعال، بودنت را از من نگیرد و بیشتر بدهدَت به من ... ببین چقدر بودنت خوب است! ... باش،‌ لطفاً ... همیشه و همیشه در پناه خدای رحمان و رحیم .

  • فاطمه‌‌ی پدر