چرا توی آی سی یو بالای سرت جیغ نزدم که میخواهم بالا سر بابام بمانم؟ ... گیرم که تو رفته بودی ... من چرا جیغ نزدم ...چرااااا؟ ... لعنت به من که خفه شده بودم
- ۰ نقش کاشی
- ۱۵ مهر ۹۳ ، ۰۴:۴۰
چرا توی آی سی یو بالای سرت جیغ نزدم که میخواهم بالا سر بابام بمانم؟ ... گیرم که تو رفته بودی ... من چرا جیغ نزدم ...چرااااا؟ ... لعنت به من که خفه شده بودم
مادر رفته توی حیاط و نشسته روی سکو ... نور ماه تمام حیاط را پر کرده است ... غصه میخورد حتما ... چقدر من با این حالم باعث بیشتر شدن ناراحتیهاش شدهام ... برای تو هم دختر بدی هستم مادر ... ببخش که بلد نیستم آن طور که دوست داری خوب باشم ... ببخش ...
گاری چوبی با چرخهای سیاه را پیرمرد در سر بالایی خیابان آنقدر به زحمت هل میداد که نگاهم بهش جلب شد. لای در حیاط را بیشتر باز کردم و ایستادم به تماشا ... دلم خواست هل بدهم گاریاش را ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ...
فکر کردم ؛ با این چثه ی کوچک و فرتوتش چه تلاشی میکند ... شاید هفتاد ساله و شاید هم کمتر ... اما محال است که از 60تا کمتر بهار دیده باشد ... حتماً زیاد هم مرگ عزیز دیده است ... حتما زیاد هم یادشان می افتد و زیاد هم دلتنگشان میشود ... اما هنوز از پا نیفتاده در مقابل دنیایت ... حتماً منتظر است تا دوباره ببیندشان ... چرا یاد نمیگیرم ازش ...یاد میگیرم ... یاد میگیرم ...
* گاری ِ من کو ...
دوست دارم بنشینم تمام این روزهای سختی را که به ما گذشت بنویسم و بگذارم جلو چشم بقیه بخوانند ... بقیه یعنی همه ... بین این همه به چند نفر دوست بیشتر از بقیه حواسم است ... دوست دارم همهاش را بنویسم و بخوانندش و بنشینند زار بزنند ... نه برای آنچه بر تو رفت ... نه برای آنچه بر ما رفت ... برای آنچه بر خودشان رفته است ... بنشینند زار بزنند برای وقتی که باید همدلی کنند و نمیکنند ... زار بزنند برای اینکه تمام معانی ِ انسانی فقط لقلقهی زبانشان است و ادعایش را دارند،اما آنجا که باید، نه بلدند،نه میخواهند،نه میتوانند ... زار بزنند برای تمام وقتهایی که محبت را که سرمایهای بود از سمت تو، دریغ کردند از هم به هزار بهانهی واهی ... زار بزنند برای خودشان که روزی میرسد که دنیا بر آنها هم سخت خواهد شد و کسی نیست که دلدارشان باشد ... گریهآور است اوضاع آدمیانی که آفریدهای و من هر چه فکر میکنم نمی دانم به چه چیز این خلقت تبارک گفتهای ... دوست دارم بنویسم ... همهاش را ... اما میدانم میان کلمات خواهم مُرد و فریادرسی نیست ...
* اینها نه گله و شکایت است، نه اشک و زاری ... اینها واقعیتِ موجود آفرینش ِ آدمیان است که از دست رفته اند ... دروغ میگویند آدمها اگر میگویند عاشقند ... دروغ میگویند چون دوست داشتنِ یکی دو تا و سه تا،حتی از ته دل هم واقعیتِ عاشقی کردن نیست ... واقعیتِ عاشق آن است که بتواند همه را دوست داشته باشد ...
* من هنوز رسم دلداری و احوالپرسی را فراموش نکردهام ... اما داری فراموشام میدهی ... من هم از همین آدمیان هستم و نمیگریزم از آن هیچ ... خیال دنیایت تخت .
آدمها تا مصیبت نازل نشده باشد به سرشان فرق میان غمها را نمیفهمند ... آدمها بعضیهاشان فکر میکنند بالاتر از درد عشق و زهر هجری که کشیدهاند و چشیدهاند دردی نیست ... آدمها بعضیهاشان فکر میکنند مشکلاتی سختتر از مشکلاتی که سر کارشان دارند و نفشان را بند آورده مشکلی نیست ... آدمها دردها و مشکلات سختتر را میبینند، اما نمیفهمند و خیال میکنند که میفهمند ... آدمها خیلی ضعیفند ... نمیدانند مرگ چیست ... آدمها نمیدانند بعد از رفتنِ عزیز، باید رفت ... آدمها آنقدر ضعیفند که بعد از رفتنِ عزیز، نمیروند ... مثل من که هیچجا نرفتم .
نمیبود اینقدَر خواب غرور دلبران سنگین
اگر میداشت آوازی، شکست شیشهی دلها
قاصدان را یک قلم نومید کردن خوب نیست
نامهٔ ما پاره کردن داشت، گر خواندن نداشت
شعر از صائب تبریزی است و تصویر از آقای ابراهیم براز .
امشب برای من مثل همان شب است ... همان شب آخر ِ به هوش بودنت ... همان شبی که قرص را در لیوان کوچک شیشهایام قاطی کردم و قاشق قاشق به خوردت دادم بلکه آرام شوی ... آرام نمیشدی اما به هیچ دارویی ... نه که نخواهی ... نمیشد ... فهمیده بودی ... چیزی را که من نمیخواستم قبول کنم ... نمیتوانستم .
تسبیح فیروزهی قمیام را که بعد از رفتنت جانشین تسبیح دانه سبزِ گل گلی کربلایی شد، دست میگیرم و میروم حیاط ... علفها را میکِشم جلوی گوسفندی که گوشهی حیاط بستهاند ... نمیدانم چرا نمی خوابد ... بیقرار است ... علفها را یکی یکی بو میکشد و میلش نمیکشد ... در و دیوار را بو میکشد و از گوشهی درِ راهپله جاروی دسته بلندی را که با لیف و شاخههای خرما درست کردهای تا وسیلهی دستت باشد برای جارو کردنِ در حیاط، پیدا میکند و شروع میکند به خوردنِ شاخههای خشکش. گاهی هم به دندان میگیردش و با تکان سر میکشدش به سمت خودش تا شاخههای بیشتری داشته باشد برای خوردن ... گفته بودم به جای دستهایت چقدر حساسم؟! ... گفته بودمت، میدانم! ... خواستم مانعش شوم ... اما نشدم ... نگاهش کردم و گفتم نوش جانت ... دلم برای گوسفنده میسوزد بابا ... گفته بودم هر بار توی حیاط قربانی میکردید من دلم تا ته برای گوسفند ماجرا میسوخت؟ ... نگفته بودم، میدانم ... بعد یادم آمد که تو حتی دل نگاه کردن به بریده شدنِ سر هیچ جانداری را هم نداشتی ... وقت سر بریدن میرفتی یک جایی که آنجا نباشی ... توی حیاط پر شده از بوی گوسفند و من اصلا از بوی گوسفند بدم نمیآید ... همانجا کف حیاط، روی موزاییکهایی که آنها هم تو را به یادم میآورند دراز میکشم و به خرچ خرچِ دندانهای گوسفند که حالا میلش به علفها هم کشیده، گوش میدهم و دانه دانه سورهی حمد روی هم میاندازم برای دلت ... همان حمدهایی که نذر سلامتیت کرده بودم و فرصت نشد همهشان را بخوانم .. همان حمدهای کوچه پسکوچههای اصفهان ... تصمیم ندارم گریه کنم ... محو شدهام در فضا ... به قربانی فردا فکر میکنم ... دلم میخواهد حمدهایی که برای تو میخوانم آرامش کند و چند ساعتی بخوابد به جای اینهمه سر پا ایستادن و بیقراری کردن ... دلم میخواهد زبان داشته باشد تا باهاش حرف برنم ... بهش بگویم فردا که رفتی ... بگرد، صاحبت را پیدا کن. برو زیر دستش تا دست بر سرت بکشد ... دلم میخواهد بهش بگویم خوشبه حالت که فردا میروی ...
امروز بعد از خواندن دعای عرفه، فکر کردم مرگ با آدم چه میکند ... خیلی وقتهای این سه ماه و 12 روز که رفتهای به این فکر کردم که مرگ واقعاً با آدم چه میکند ... بعد از دعا بلند شدم و به حیاط رفتم ... سر راه از اتاق که به هال رفتم تو تکیه داده بودی به بالش توی هال .. از هال که به آشپزخانه رفتم تو نشسته بودی روی صندلی آشپزخانه، همانجا که همیشه مینشستی... از در آشپزخانه که رفتم توی حیاط، تو، هم روی سکوی توی حیاط نشسته بودی، هم روی چهارپایهی کنار شیر آب، هم روی سکوی جلوی روشویی جورابهای گلوله شدهات را از توی کفشهات بیرون میکشیدی و یکی یکی میپوشیدی .. هم از در حیاط بیرون میرفتی .. هم از در حیاط وارد میشدی و بوی عرفهی یادمان شهدا را با خودت به حیاط آورده بودی .. قبلتر ها فقط یکجا میتوانستی باشی .. اما حالا همهجا هستی، همزمان .. بله! مرگ دقیقاً با آدم همینکار را میکند.
فردای آن روز که از شبش حرف میزدم آن بالا ... دلم خیلی گرفته بود ... بلند شدم و رفتم خانهی معلم پیش مادر و بقیه ... چای را که توی لیوان شیشهایام ریختم ترک خورد و توی دستم از وسط دو نصف شد ... قرار نبود این لیوان با چای ترک بردارد ... بار اولش نبود این که شد بار آخرش! ... به داداش نگاه کردم ... به لیوان شکستهی توی دستم که چای ازش سرازیر شده بود کف زمین چشم دوخته بود و غم توی چشمهاش موج میزد ... دیشب که توی همین لیوان قرص آب کرده بودم و قاشق قاشق گذاشته بودم دهنِ بابا، او هم کنارم ایستاده بود ... ته چشمهاش حقیقت دو دو میزد برای فریاد شدن که او هم فهمیده ... و من هنوز نمیخواستم ... نمیتوانستم، حتی اگر تمام لیوانهای دنیا توی دستم بیهوا از وسط دو تکه میشدند ...
من به اوج ِ لامکان بردم! وگرنه پیش از این
عشقبازی پلهای از دار بالاتر نداشت
/ سلام بر حسین /
صائب.
حبذا نوشت؛
به این رسیده ام که بسیاری از امور در اثر تلقین در آدم به وجود میآید. مثل این ها که فکر می کنند و مریض میشوند، میشود احساس کرد و مهربان شد. ناراحت شد. غمگین شد. مست شد. غرق شد.
در مقامات معرفتی هم مشهور ست که بعضی درجات کمال اوّل با تلقین در انسان حاصل می شود. از جمله مهمترین امور تلقینی، "صبر و حلم" ست. روایاتی ست بر این مضمون که هر کس به خودش تلقین کند که صبور ست و شکیبا، عاقبت بدان می رسد. حدیثی ست از امام باقر علیه السلام، که در روز قیامت ندا می دهند که "این المتبصّرون؟"، یعنی کجا هستند آنها که خودشان را به صبر زده اند ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من اما امشب درجه ی کمال نمیدانم چیست ... پرم از دلتنگی، تلقین و صبر هم نمیدانم چیست ...
پارسال این روزها کجا بودم ؟
قمری که به سال نگاه کنی،خودِخودِکربلا بودم ... شاید بین الحرمین، شاید حرم آقا اباالفضل روحی فداه ، شاید حرم روح و روان و جانم/حسین/ ...
قمری که نگاه کنی، پارسال همین وقتها من خوشبختترین آدم روی زمین بودم ... اگر بابا نرفته بود ... اگر بابا اینقدر سخت نرفته بود ... من از غم دوری کربلا، همین امشب، یا فردا صبح، یا فردا ظهر وقت خواندن عرفه در کربلا، جان میدادم ...
یک روز بیایم آقا؟ بیایم پابوس؟بیایم بگویم هر چه التماس کردم عزیزانت را، نگاهم نکردند؟ ... بیایم گریه کنم؟ .. بیایم بگویم بابا که رفت جای هزار شمشیر روی تنش بود؟ ... اجازه میدهی بیایم؟ ... من نه مشهد میروم، نه پناهِ خانم فاطمه معصومه آرامم میکند ... گلهای ندارم که دوستم نداشتند ... فقط میخواهم بیایم از غصهی دوستداشتهنشدن گریه کنم پیش پای شما ... بیایم آقا؟... تو را به عرفه ... تو را به خدایی که نگهدارندهی دستهای ابراهیم بود از ذبح پسرش ... من تا پیش شما گریه نکنم خوب نمیشوم ... مریض بمیرم؟ ... دوست دارید زائر عرفه و اربعینتان بیمار بمیرد؟ ... بخدا پیش شما گریه کنم خوب میشوم ... بیایم آقا؟
آقا حواستان هست به پدرم ؟ .. هست؟ ...فدای دلتان ... فدای ذره ذره ی وجودتان ... بابا را سپردهام به شما ...
گیرم که من به این شتر دوکوهان که کوباندهایش در خانهام به مهر نگاه کنم ... گیرم که یوزپلنگ زخمی و وحشی و درنده و بی جفتِ درونم را آرام کنم که این شتر که میگویند در خانهی همه میخوابد برای سوار شدن است نه از برای دریدن .. گیرم که من گفتم صبورم و سر به زیر و تسلیم و راضی ...
+ راست و حسینی! ... خیالات و تصورات و رویاهای من از تصمیمات تو قشنگتر نبود ؟! ... به خودت قسم که بود ...