دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

۳۱ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

گفته بودم که دگر می‌نَنویسم از عشق
گفتی از دوست چرا فاطمه ای روگردان
 

قسم به وقت‌هایی که قهر می‌کنم تا صدا کنی مرا ... دوستت دارم .

 

/. ضمیمه به عشق .

  • فاطمه‌‌ی پدر

امروز تویی شمس ِ من و ، فاطمه‌ات مولانا

  • فاطمه‌‌ی پدر

نیستی توی این خنکای پاییز صبح به صبح در هال را باز کنی و تازه‌مان کنی هر روز ..

نشسته ای توی ستاره‌ی وسطی ِ کمربند جبار ... نگاه به آسمان خدا نمیکنم دیگر ... قشنگ است و دوستش ندارم دیگر ...

فقط همین یک ستاره را ... عاشقم .

 

روی هر کوه بزرگِ بلند، دختری نشسته با موهای بلندِ سیاه که گریه می‌کند برای پدر ...

اشکش آبشار ... اشکش رود ... اشکش دریا ...

اشکش ... اقیانوس می‌شود ...

 

  • فاطمه‌‌ی پدر

دستشویی نزدیک در حیاط است و من توی دستشویی ... کلید را توی قفل در می‌گذارد و میچرخاند ... لبخند می‌زنم ... قلبم لبخند می‌زند ... خیال می‌کنم باباست ... در را پشت سرش می‌بندد ... نه! بابا در را انقدر محکم نمی‌بست ... صدای در بستنش فرق می‌کرد ... مواظب در حیاط هم بود حتی ... قلبم ... گریه می‌کند ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

رفته‌ایم به قربانگاه .. خنجر به دست .. قربانی زیر دست‌هامان است ... راضی .. آرام ...

صدای /حسین/ می‌آید .. یا مُمْسِکَ یَدَىْ اِبْرهیمَ از ذبح پسرش ...

گریه می‌کنم ... گریه می‌کنم .. برای گلوهای به خنجر‌ نشسته ... برای سرهای بریده ...

 

آه عرفه ... عرفه ... عرفه‌ی /حسین/ ... تو مرا خواهی کشت،‌ امسال ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

شب که می‌شود،‌چراغ‌ها را که خاموش می‌کنند، صدای نفس‌های به خواب رفته که بلند می‌شود، نفسم را توی سینه حبس می‌کنم و گوشهام را تیز، که صدای نفس‌ها را از هم تشخیص دهم ... این یکی مامان است ... این یکی داداش ... این یکی آبجی بزرگه است و این یکی هم ته‌تغاری خانه که بیخواب شده و صدای نفس‌ش صدای نفسی‌ست که هنوز بیدار است ... بعضی شب‌ها صدای پاش هم می‌آید که بلند شده و می‌رود بغل مادر، بلکه آرام شود آنجا ... یک جایی هم هست که صدای هیچ نفس‌کشیدنی نمی‌آید دیگر ...
خانه را که در تاریکی دور می‌زنم برمی‌گردم به اتاق ... یکی‌یکی صفحه‌ی دوستان را باز می‌کنم ببینم امروز نفس کشیده‌اند؟ ... آخرین باری که نفس کشیده‌اند کِی بوده؟ ... راحت نفس کشیده‌اند یا سختشان بوده دَم و بازدم زندگی؟ ... گوش می‌دهم ببینم حالا که خوابند، نفسشان آرام است ؟ ... و دعا می‌کنم برای خواب و بیداریِ راحتشان ...

خدایا تو که همیشه‌بیدار عالمی ... به منِ بی‌خواب سر بزن ... دوستم داشته باش ... دعا کن برام ... نمی‌دانم این اشک‌ها چه از جانم می‌خواهند ... کور می‌شوم آخر ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

بلند‌بلند می‌خندد و ریز‌ریز گریه می‌کند .. برعکس من که بلند‌بلند گریه می‌کنم و آرام آرام می‌خندم ... حتی نمی‌خندم اصلا ... من طبیعی‌ترم ... خوب است که من طبیعی‌ترم ... طبیعی‌تر که باشی کمتر حرف می‌زنی و بیشتر سکوت ...فقط بدیش این است که مجبوری هی بنویسی ... دور از چشم همه ...

  • فاطمه‌‌ی پدر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ مهر ۹۳ ، ۰۲:۳۲
  • فاطمه‌‌ی پدر

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید

قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

فقط دمپایی های تو جلوی در هال زیادی بود ... لباسهای تو روی جارختی زیادی بود ... کفش‌های تو روی جاکفشی زیادی بود ... فقط نشستن ِ تو روی سکوی توی حیاط زیادی بود ... جای زیادی گرفته بودی ...

جای دمپایی‌هات جلوی در هال خالی‌ست ...جای لباسهات روی جارختی ... جای کفش‌هات روی جاکفشی ... جای نشستن‌ت روی سکوی توی حیاط ... جای خوابیدنت گوشه‌ی اتاق ... روبروی تلویزیون ... میانه‌ی هال ... روی صندلی آشپزخانه جای نشستنت‌ت ... خالی‌ست ...

از وقتی رفته‌ای این خانه پر شده از جای خالی‌ات ... چرا من زیادی نشده بودم ... چرا تو ؟!!!

 

وقتی رفتی جای خالی‌هات زیاد شد ... اما این دنیای تنگ هیچ فراخ‌تر نشد برای کسی ... چه دنیای بخیلی بود که داشتن‌ت را به من ندید ...

 

  • فاطمه‌‌ی پدر