دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

الهی! ... ببین! ... مهمانیت تمام شده و همه در خوابند ... اما من هنوز بیدارم ... به خودم قول داده‌ام چشم بر هم نگذارم

با وفاتر از من دیده ای ؟

از خودت یاد گرفتم وفا را ... نمی‌روم اما ماندنم هم ناپیداست ... آنقدر ناپیدا که انگار نیستم ...

 

* آمدم بگویم عیدت مبارک بابا جانم ... تمام عالم و آفرینشِ خدا به فدای تو  ... بهشتِ خدا خانه ات پدر عزیزم، که اگر تو در بهشت نباشی، بهشت همان جهنم است ... آفرینش خدا به فدای تو .... و منِ تو به فدای حسین ... هیچوقتِ هیچوقت یادم نمی‌رود یا حسین گفتن‌هات به وقت برخاستن از زمین ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

اَللّهُمَّ اَهْلَ الْکِبْرِیاَّءِ وَالْعَظَمَةِ وَاَهْلَ الْجُودِ وَالْجَبَرُوتِ وَاَهْلَ الْعَفْوِ

خدایا اى اهل بزرگى و عظمت و اى شایسته بخشش و قدرت و سلطنت و اى شایسته عفو

وَالرَّحْمَةِ وَاَهْلَ التَّقْوى وَالْمَغْفِرَةِ اَسْئَلُکَ بِحَقِّ هذَا الْیَومِ الَّذى

و رحمت و اى شایسته تقوى و آمرزش از تو خواهم به حق این روزى که

جَعَلْتَهُ لِلْمُسْلِمینَ عیداً وَلِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ الِهِ ذُخْراً [وَشَرَفاً]

قرارش دادى براى مسلمانان عید و براى محمد صلى الله علیه و آله ذخیره و شرف

وَ کرامتا وَمَزِیْداً اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَاَنْ تُدْخِلَنى فى کُلِّ خَیْرٍ

و فزونى مقام که درود فرستى بر محمد و آل محمد و درآورى مرا در هر خیرى که

اَدْخَلْتَ فیهِ مُحَمَّداً وَ الَ مُحَمَّدٍ وَاَنْ تُخْرِجَنى مِنْ کُلِّ سُوَّءٍ اَخْرَجْتَ

درآوردى در آن خیر محمد و آل محمد را و برونم آرى از هر بدى و شرى که برون آوردى

مِنْهُ مُحَمَّداً وَ الَ مُحَمَّدٍ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلَیْهِمْ اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ

از آن محمد و آل محمد را - که درودهاى تو بر او و بر ایشان باد - خدایا از تو خواهم

خَیْرَ ما سَئَلَکَ مِنْهُ عِبادُکَ الصّالِحُونَ وَاَعُوذُ بِکَ مِمَّا اسْتَعاذَ مِنْه ُعِبادُکَ الْصّالِحُونَ

بهترین چیزى را که درخواست کردند از تو بندگان شایسته ات و پناه برم به تو از آنچه پناه بردند از آن بندگان شایسته ات.

 

 

* خدایا از خودت به خودت شکایت می کنم ... شکایت بنده ای که بیش از توان و ظرفیتش آزمودی‌ش ... شکایت بنده ای که پس از سختترین آزمایش عالم رهاش کردی تا چون ذره ای بی پناه در باد از تو دور و دور و دورتر شود ... گمان من به تو این نبود الهی! ... گمان من به تو این نبود ... گمان من از فضل و رحمتت این نبود ... گمان من از خدایی و صاحب عرش عظیم بودن‌ت نه این بود که نشانم دادی ... ای اهل الکبریاء والعظمه ... گمان تو از طاقت من چه بود ؟! ...

* خوب است که اینجا غیر از تو و من هیچ‌کس نیست ... من هم نیستم حتی ... خوب است که فقط تویی ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

دارم تاریخ می‌خوانم ... تاریخ خاورمیانه ... فلسطین ... تاریخ سگ‌ هار رها شده در منطقه، اسراییل ... تاریخ وهابیت ... تاریخ شوروی و آمریکا ... تاریخ عرب،‌ عجم،‌ ترک ...

مانده‌ام چرا همش ما کتک خورده‌ایم ... همش ما تخریب شده‌ایم ... همش ما کشته شده‌ایم ... ؟! ... پس کی قرار است دیگر کتک نخوریم ... تخریب نشویم ... کشته نشویم ؟ ...

گمانم نباید تاریخ بخوانم ... تاریخ بعضی چیزها را خوب به باد می‌دهد ... مخصوصا‌ً الان که روح طوفان زده‌ام توی این باد و بوران راه افتاده تا تویی را بیابد که سالها و قرن‌ها و هزاره‌هاست نگاه می‌کنی ... نگاه می‌کنی ... نگاه می‌کنی .. دعاهای ما را ... ×

* خیال می‌کردم با تاریخ به تو می رسم دوباره ... چرا خودت را قایم می‌کنی هی؟! ... که خسته شوم؟ ... که بروم ؟ ... چرا ؟؟

 

* عنوان از مهدی اخوان ثالث ؛

جز پدرم آیا کسی را می‌شناسم من، کز نیاکانم سخن گفتم؟..............

............ آی دختر جان! ... همچنانش پاک و دور از رقعه‌ی آلودگان می‌دار

× ننویسم توی دلم می‌مانَد ... که .... حتی ماه‌هاست ... حتی روزها ... لحظه‌ها ... همین لحظه ها و روزها و ماه‌های نزدیکی که گذشت و می‌گذرد ....

  • فاطمه‌‌ی پدر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ مرداد ۹۳ ، ۰۶:۵۶
  • فاطمه‌‌ی پدر

انگشتش را فرو کرده بود توی خرابی گچ دیوار و کنده بود.. کنده بود ... انقدر کنده بود که رسیده بود به لایه ی گل زیر گچ ... دلم گرفت ... یادم آمد چقدر حساس بودی به خرابی‌های ریز ... هر وقت نگاهت می‌کردم داشتی یک گوشه ای را آرام رنگ می‌زدی یا شیر آبی را عوض می‌کردی یا آب جمع شده توی حیاط را خالی می‌کردی ... یا .. یا ... حساس شده ام ... به از بین رفتن جای دست‌هایت ... با خودم فکر می کنم تو نگران پاک شدن جای دستهای کی بودی که حساس بودی روی این چیزها ... پدرت ؟ ... تو که از بچگی پدر نداشتی .... نکند نگران جای دستهای خودت بودی؟ ... که پاک نشود از جلوی چشمم! ... خیلی ناراحت بودم امروز ... شیر آب آشپزخانه را که پوسیده بود محکم چرخاندم ، کنده شد از بیخ! ... ناراحت‌تر شدم .. کاش بودی اخم و تَخم می‌کردی بهم ...

* فردا روز قدس است ... آخرین باری که در راهپیمایی روز قدس شرکت کردم برمی‌گردد به سال 88 که دعوا شده بود و اوضاع خیلی به نظرم قمر در عقرب آمده بود ... آن سال هم خیلی عزادار بودم ... دو سه ماه بود که آقا محمد را از دست داده بودیم ... رفته بودم که بگویم با اینکه دلم پر از غم است اما هنوز زنده‌ام پای آرمانم!  ... میخواستم بگویم از اسب افتاده‌ام اما از اصل،‌نه!! ... امسال هم خیلی انگیزه دارم برای شرکت در  راهپیمایی ِ فردا ... بزرگترینش پر کردن جای خالی ِ توست ... همیشه می‌رفتی ... وقتی من ترجیح می‌دادم در گرمای وحشتناک تابستان ِ‌اینجا زیر خنکای هوای کولر بخوابم ! .. بماند انگیزه‌های دیگر که از عمق چشم تک تک شهدای غزه ریشه زده در قلب غصه‌دار من!

* دیروز، یکماهه شد رفتنت ... افطاری دادیم برای شادی روح‌ت ... جات گوشه‌ی تمام سفره‌های زندگیم خالی شده ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

نوشته ؛ استخوانی زیر پوست جهان شکسته ...
برای غزه نوشته است ...
فکر می کنم ... زیر پوست من هم ... تمام استخوان‌هایم ...
غزه منم ...
غزه منم که سرم لب جوی خشک آب افتاده و لب و دندانم لگدمال سم‌های شیطان است ...

گفته بودم ماه شده‌ای و عکست را انداخته ای در آب ... نگفته بودم؟ ... ننوشتم بس که بلندی دستم بهت نمی رسد و تو هی چشمهای فیروزه‌ای‌َت را از دور به رخم می کشی؟ ... نخواندم برات به آواز که اندوهِ بزرگِ بودن و نبودنت اشکهام را در می آورد؟ ...چشم ندوختم به پلک زدن‌های دورت به هوای فیروزه‌پاشی‌هات؟ ... حالا اعتراض دارم! ... چرا هر که هر جای دنیا عاشقانه خواند و نوشت و سرود و گفت، من یاد تو افتادم و دورت گشتم ... تویی که حتی به تجسم هم در نمی آیی ... چطور عاشقت شده‌ام ... چطور عاشقم کردی؟ ... تویی که از تمام روزهای سال عید قربان‌ش را پسندیده‌ای و اجازه‌ می‌دهی سر ببرند و روی تن‌های بی‌سر اسب بتازانند ... تویی که دلت می‌سوزد اما بس نمی‌کنی؟ ... بهتر نبود من هم یکی بودم از همین‌هایی که سر آدمی می‌بُرند و پوست از تن خلقت می‌درند و بند پاره می‌کنند از دل کودکان جهان! ... بهتر نبود؟! ... شاید هم هستم! ... هستم؟ ... هستم ربّی؟! ... نوشته بودم آرزوهام را دوباره از سر می‌گیرم ... نمی توانم ... نمی‌خواهم ... آرزوهام خاک ِ درگاه‌ت ... حالا که تمام نمی کنی این دنیا را ... من فقط دلم میخواهد کودکی باشم پاره پاره در غزه ... یا زنی آبرو بر باد رفته در موصل ... همین .

بلدی عاشق کنی ... عاشق داری هم کن ... عاشق کشی که رسم آدم هاست ... به من چه که هر که بخواند عاشق نمی بیند من را ... به من چه که عشق وحشی ست ... به من چه که عشق بی تاب است ... به من چه که توانایی خلاف رفتن از تو را ندارم ... دست و پا بسته‌ی دهان‌باز شده ام ... آتش انداخته ای به جانم و به تماشا نشسته ای ... نمی ترسم از سوختن ... دستهام را باز کن ببین چطور خود را به آتش می‌افکنم و جان می‌دهم برایت ... همینطور سرکش ... همینطور درنده ... بازم کن! ... و تو که می‌توانی! ... سگ هار شیطان را ازم دور بگیر ... نه توان دارم تنها... و نه لب و دندان سالم در سر ...

تندم ... تیزم ... تلخم ... مثل عاشقی که معشوقش پشت کرده و دور می‌شود از او
مثل عاشقی که جان می کند ... دست و پا می زند برای بازگرداندن معشوقش ...
مباد فروکش کردن ... مباد بی عشق زندگانی سر کردن ... مباد زنده مُردن ... 

  • فاطمه‌‌ی پدر

امشب دلم نه کربلا ست نه نجف نه حتی مشهد الرضای عزیز ... نه مسجد الرسول ... نه مشعر و منا نه حتی صحرای عرفات

امشب دلم هیچ‌جا نرفته است ... امشب نشسته‌ام همین‌جا ... درست زیر ایوان آینه‌ی حرمِ امنِ بانویی که شمایید ...

همین‌جایی که مقابل نگاه‌ شمایی‌ست که کریمه‌ی اهل‌بیت می‌گویندتان ...

طلب مهر دارم ... که مهر هم از دارایی‌های عالم است و شما از داراترین‌هایش ...

طلب شفاعت، که از خوب‌ترین صاحب‌هاش خوانده شده‌اید ... 

دریغ نکنید بانو ... ملتمس‌م ... و نشسته‌ام بر در خانه‌تان ...

شب 30 خرداد 93 ... ایوان آینه حرم حضرت معصومه سلام الله علیها

* ماه هم شاهد بود آن شبی که نشسته بودم درِ خانه‌ی شما و کریمه بودن و مهربان بودنتان را به رخ عالم می‌کشیدم ... ماه هم شاهد بود که سجاده‌ی نیازم را درِ خانه‌ی کریم‌ترین و کریمه‌ترین‌ها گستردم و التماسها کردم و ضجه‌ها زدم که دل ستون و سنگ‌فرش و کاشی‌های حرم‌تان آب شد برام و کبوتر‌های صحن‌الرضایتان به احوال زار و غریبِ دلم بال‌بال می‌زدند ... ماه هم شاهد بود که پناه برده بودم به آغوش مادرانه‌تان ... حلقه شدم به کوبه‌ی در خانه‌تان و کوبیدم و کوبیدم و کوبیدم تا صبح ... چه شب قدری بود ... آه ...  چه شب قدری بود آن شب که وقت طلوع، نگاهِ ماتِ ماه به دستهای خالی‌ام خیره شده بود و فواره‌های حرم برای بی‌نصیبی‌ام گریه‌ می‌کردند ... و من دست‌های بیچاره‌ام را پس کشیدم و شرمنده شدم از بی‌مقداری خویش ...

* امشب نشسته‌ام همین‌جا .... محتاج نگاهم ... نگاهی که 30 روز است برایش به اشک نشسته‌ام ... نگاهی که طلبش از حرم شما آغاز شد و به حرم شما ختم می‌شود ... که فخر بفروشم به عالم در روز  موعود ... که پذیرفته شدن به التماس می شود ... که اجابت به اشک میسّر است ... که رانده شده نیستم من از درگاه ... 

* دلم فقط به طلب آمرزش خوش است ... و به خیال آمرزیده شدن، خوش‌تر .... دریغ نکن! ای که صاحب عرش عظیم‌ی و تکیه زده‌ای بر اریکه ی تنها سلطنتِ موجود آفرینش ... پناه برده‌ام به خودت از اجابت نشدن ... از رد شدن ... از دل پر ماندن و دست خالی برگشتن ...

* یادم نرفته که کمی آن‌سوی‌تر از اینجایی که منم ، سر می بُرند گوش تا گوش و پوست می‌درَند بر بدن انسان ... اللهم عجل لولیک الفرج و العن قوم الظالمین


پرنده‌ی خیال

صبح شده است و نیلی آسمان دارد روشن و روشن‌تر می‌شود ... به خط‌های قرمزی که زیر بعضی جمله‌های ابوحمزه کشیده‌ام نگاه می‌کنم و خودکار را لای کتاب می‌گذارم و کتاب را می‌بندم ... به اسمهات فکر می‌کنم که چقدر زیادند ... به اینکه از بس بزرگی چقدر اسم داری و چقدر باید بگوییم تا یک‌ذره از تو گفته باشیم ... این همه اسم ... من فقط یک اسم دارم ... چقدر کوچکم! ... ذهنم پر شده از بحث و جدل ... سخت می‌توانم کنارشان بزنم و نمی‌توانم حتی! ... اناانزلناه‌ُفی‌لیلة‌القدر گویان از جا برمی‌خیزم که صدای کوکوی کبوترها مرا به خود می‌خواند ... می‌ایستم و نگاه می‌کنم عشق‌بازیشان را ... نگاهم می‌رود سمت تشت آب‌ی که از آب کولر لبریز شده ... صبح که می‌شد بابا تشت آب را کف حیاط خالی می‌کرد و تی می‌کشید ... وماادرئٰک‌ما‌لیلة‌القدر ... مثل باران بود بابا ... این وقت صبح اگر بلند می‌شدی بوی حیاطِ نَم‌کشیده جانت را جلا می‌داد ... بابا صبح‌هاش همیشه خیلی زود شروع می‌شد ... از وقت نماز صبح ... هنوز نگاهم به تشت آب است ... یادم می‌آید شبِ قدرِ 21 رمضان کف حیاط آش‌رشته ریخته و چند‌بار دیدم و خواستم تمیزش کنم ... یادم رفت ... دست می‌گیرم زیر سنگینیِ تشت آب و خالی‌ش می‌کنم روی موزاییک‌ها و تی را دست می‌گیرم و شروع می‌کنم به کشیدن آب ریخته شده، به سمت راه‌آبِ ته حیاط ... بوی حیاطِ نم‌کشیده ... وَهْ! ... بوی بابا! ... اصرار دارم که حتما تی را تا راه‌آب برسانم و آبِ گل‌آلود را تا آخر بکشم ... می‌دانم بابام هم همچین وسواسی داشت ... تمام که می‌شود نگاه می‌کنم ... تمیز شد ... اما ... نه! ... زور دست بابا زیاد بود ... محکم می‌کشید و اصلاً آب کف حیاط باقی نمی‌گذاشت ... دوباره از سر می‌گیرم تی کشیدن را ... این بار محکم‌تر ... نفسِ عمیق ...سلامٌ‌هی‌حتی‌مطلع‌الفجر ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

بابا! همه‌ی خانه‌ات یک‌ طرف ... حیاطش، آسمان‌ش یک طرف ...

و خورشید آسمانِ خانه‌ات که همیشه‌ی خدا از پشت نخل همسایه سر بلند می‌کند

الهی! ... من هم جای تو بودم صبوری می‌کردم در برابر غصه‌خوردن‌های دخترکی دور ... بس که آسمانم قشنگ است ...

                                                                                                    طلوع 21 رمضان سال 93 ...

* صبح که شد کتاب اعظم‌ت را زمین گذاشتم و رفتم توی حیاط ... کبوتر کوکو روی آنتن قدیمی نشسته بود و خوشکلْ‌کوکویی می‌خواند که بیا و ببین ... کمی که گذشت بلبل خرما هم بهش اضافه شد ... ازشان پرسیدم از بابام پیغامی ندارند؟ ... بلبل چهچه‌ی زد و پر زد و رفت  ... حواسم پرت شد به ابر تکه تکه شده‌ی توی آسمانت ... همه چیز قشنگ بود ... ولی دلم قشنگی‌هات را نمی‌خواهد دیگر ... قهر کرده‌ام باهات ... اصلش ! ... آسمانت برای خودت ... نمی‌خواهم دوست‌ش داشته باشم ... وقتی این همه آدم زیرش جان می‌دهند ... سخت جان می‌دهند ... و تو نگاه می‌کنی ... آرام نگاه می‌کنی ...

* غمگینم ... دیشب دلم مسجد کوفه می‌خواست ... شب آخر زندگی مولا، مسجد چه رنگی بوده یعنی؟ ... لابد در و دیوارهاش در دل ضجه می‌زدند ... ضجه‌ای ساکت و سرخ ... بخاطر ابوحمزه‌ی سحر ممنونم ... 

 

  • فاطمه‌‌ی پدر

دخترهای خانه‌ی تو شیون و زاری نمی‌کنند ... مرگ را حق می‌دانند ... شلوغش نکردیم وقتی رفتی ... من فقط دوبار بلند‌بلند گریه کردم* ... یکبار وقتی اسمت را در بلندگو اعلام کردند ... یکبار هم صبح روز بعد از عصرِ به خاک سپردن‌ت ... همین که چشم باز کردم تمام دنیا روی سرم خراب شد و خراب هم ماند ... ما دخترهای آرامی هستیم مثل خودت که تمام عمر کسی صدات را نشنید ... روی تن‌ت که خاک می‌ریختند یک قدمی‌ات نشستم و سر گذاشتم روی خاک ... تمام که شد، بلند شدم ... خیس شده بودم از عرق ... داغ بود زمینی که تو در آن آرام گرفته بودی ... داغ مثل زمینِ دل ما ... به داغیِ غمی که خدا در غربت روی دلمان گذاشت .

دخترهای خانه‌ی تو شیون و زاری نمی‌کنند ... حرمت ِ خانه‌ی پدر نگه داشتیم و صدا بلند نکردیم به اشک چشم ... امروز سحر اما، دلم می‌خواست فریاد بزنم ... آنقدر بلند که فلک بر زمین بیفتد از بلندیِ فریادم ... حرمت خانه‌ات را خیلی دوست دارم ... سکوت کردم .

نبودی ... دیشب بچه‌های مسجد آمدند توی حیاط خانه‌ات سحری آماده کردند برای اهل احیای شب قدر ... نور به قبرت ببارد این شب‌های نورانی ... دلم برایت تنگ است ...

 

: هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمی‌تواند مانعم شود ... حتی بداخلاقی‌ها و کج‌فهمی‌های خودم ... آنقدر می‌خوانم‌ت و می‌خوانم‌ت تا بهشت بدهی به بابا ...

* بماند آن یک‌باری که در خلوت، دنیا را از شدت گریه بالا آوردم از حلق و حنجره ... و کسی ندید ... و کسی نشنید ....

* بابا افضل کاشانی

  • فاطمه‌‌ی پدر

شمشیر را بلند کرد و فرود آورد ... شکافت جانِ عالم را از هم ... و عالم رستگار شد ...


مولا ... اینکه بابای آدم طوری از پیش آدم برود که رفتنش مدام و مدام روایت کند ماجرای فرق شکافته‌ی شما و سر بریده‌ی حسین‌تان را، خوب است؟ ... مولا ... فاطمه بودم و رفتنِ بابا، زینب‌م کرد از غم ... مولای دو عالم ... مهمان دارید این شب‌ها ... در باز کنید آقایم، جانِ زینب‌تان ... پدر، حسین‌تان را دوست داشت ... خیلی حسین‌تان را دوست داشت ... راضی باشید از بابام ... شفیع‌ش باشید ... به حسین‌تان بگویید شفاعت کند ... به فاطمه‌تان ... به مهدی‌تان ... ببینید چه التماسی می‌کنم آقا ...

 

 



 

و خودش فرمود که ؛

کمال قربانی در این است که گوش و چشم آن سالم باشد، هر گاه گوش و چشم سالم بود، قربانی کامل و تمام است، اگر چه شاخش شکسته باشد و با پای لنگ به قربانگاه آید.

 

داری قربانی می‌گیری ربّی ؟ .. بگیر .. منم آن قربانی ِ عاجز ِ پای لنگ که توانِ به قربانگاه آمدنم نیست .. کشان کشان ببر مرا ..

بگو چقدر، چندبار، چطور بمیرم تا رضا شوی از قربانی شدنم؟

* این شب و روزها رحم کن به بنده‌هات ... مظلومیم ... کشته می‌شویم و فریادرس روزهای سختمان تویی که دادخواه‌مان را اجازه نداده‌ای به ظهور ... دل بسوزان به تنهایی و مظلومیتمان ... دل بسوزان به دل‌های سوخته‌مان ... امان بده تا منتقم بیاید و یاری کن در سپاه‌ش باشیم ... فقط تو می‌توانی ... ما هیچیم و هیچ هم نخواهیم بود.

 

  • فاطمه‌‌ی پدر