دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

لبه ی چادر نماز را از دو طرف می‌گیرم و زیر چانه‌ام گره می‌زنم و توی آینه قدی به خودم نگاه می‌کنم . یادم می‌افتد که دوستم گفته بود شبیه مادربزرگم می‌شوی وقتی اینطور چادر سر می‌کنی ... حتی یک بار گفته بود شبیه پدرم می‌شوی وقتی می‌خندی و آن چین‌های عمیق گوشه‌ی چشمهات پیدا می شود ... دوباره به خودم نگاه می‌کنم ... ابروهام را بالا می‌دهم و به چینی که بالای ابروی راستم می‌افتد خیره می‌شوم ... چقدر دارم شبیه‌تر می‌شوم به تو ... کمان‌اَبرو و کوچک‌ْلب و غمگینْ‌چشم ... دستم را از زیر چانه‌ام پایین می‌آورم و به روشنی‌ای که از پنجره ی صبح خودش را بهم نشان می‌دهد نگاه می‌کنم . کاهلم لابد که نمازم را می‌گذارم یک ساعت و نیم بعد از اذان ... نیت که می‌کنم یکی توی ذهنم می‌دود که نماز مغرب و عشا نخوانده‌ام دیشب؟ ...  تا دستهام را پایین بیاورم یادم می‌آید که مهمان داشتیم،‌ خسته بودم و توی این اتاق دراز کشیدم و با خودم فکر کردم ؛ نماز؟ و همینطور که به خودم می‌گفتم نماز نخوانده‌ای ها!! خوابم برده بود ... 25 روز بعد از رفتنت، این اولین شب بود که خوابم می‌برد ...

فکر می‌کنم چند روز است قرآن نخوانده‌ام برات ... توی ذهنم دنبال قرآنی که مادر از مکه آورده بود می‌گردم ... یادم نمی‌آید ... ذهنم تند تند می دود دنبال تصاویر ... دیدمش .. پشت ماشین عمو جا گذاشته‌ام ... کاش هنوز همان‌جا باشد ...

زبانم حمد و سوره را که این روزها به دلم نمی‌چسبند تکرار می‌کند و خودم راه می‌افتم این طرف و آن‌طرف می‌گردم ...  قنوت که می‌بندم... ربنا آتنا فی الدنیا حسنه ... خب که چه؟ ... و فی الاخرة الحسنه ... ذهنم سریع برمی‌گردد ... این خوب است ... این خیلی خوب است .. حسنه بده به بابام .. خودم نمی‌خواهم ... فقط برای بابا ... دوباره ذهنم می‌رود ... زبانم می‌خواند هنوز ... رب صل علی محمد و آل محمد .. یا ولی العافیه ... نسئلک العافیه ... نمی‌دهد! عافیت نمی‌دهد ... عافیة الدین و الدنیا ... نخواستیم ... ما را به خیر تو امیدی نیست ... والاخره ... می‌شکنم ... خدایا بیا و از من و این دنیای سیاه و دلِ سیاهتر شده‌ام بگذر ... عافیت آخرت برای بابا لطفا ...

السلام علیکم و رحمة الله و برکاته ... تویی که آمده‌ای و من سلام‌ت می‌دهم ... همه‌ی آنچه‌هایی که مجسم‌اند مقابل چشمهام،‌ کلمه می‌شوند در ذهنم ... عجب حضور قلبی!!! .... نگاه می‌کنم به اطرافم .. هیچ‌کس نیست ... و به خودم که همه درها را به روی خودم بسته‌ام و آرام و بی‌صدا خزیده‌ام این گوشه ... کسی هم نمی‌خوانََدم حتی ...  حتی شیطان هم پشت درهای بسته‌ی رمضان از لای میله‌ها هوا را چنگ می‌زند و حسرت میخورد از اینکه به حال خرابم دستش نمی‌رسد هیچ ... هیچ‌کس نیست .. خیالم راحت می‌شود که خودم هستم و تو ... خیالم راحت می‌شود که قلبم حاضر است پیش خودت ... حتی اگر گله می‌کند ... حتی اگر ناشکر است .. حتی اگر نا‌امید است و کفر می‌گوید گاهی ... حاضر است ... و همین برای دل خراب ِ این روزهام کافی ست ... خودت در گوشم زمزمه می‌کنی که کافی‌ست ...

 

* هیچ وقت از اینکه مردی در کنار ندارم غصه نخورده بودم ... حالا که تو رفته ای کنارم به تعداد تمام مردهای عالم خالی شده است ... چرا مردی نیست که در آغوشم بکشد و بگوید دوباره میبینم‌ت ... بگوید؛ کمتر غصه بخور ... شاید آرام شوم ... راست این است که نمی‌دانستم پشتم خیلی به تو گرم است ... تو رفتی و همه مردهای عالم را هم با خود بردی ...

 

* این به اوج رفتن‌ها و به حضیض رسیدن‌ها ... این در بیابان دویدن‌ها و طلب آب کردن و رد کردن‌ها ... مرا از تو جدا می‌کند؟ ... نمی‌کند ... می‌دانم .

   تاریک شد از هجر دل افروزم، روز             شب نیز شد از آه جهان‌سوزم، روز

*شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم     اکنون نه شبم شب است، نه روزم روز

* بابا افضل کاشانی .

  • فاطمه‌‌ی پدر

یا عِمادَ مَنْ لا عِمادَ لَه

کجایی؟
مگر نگفتی با گمان رد گامهای تو گم نمی شوم ؟
پس چرا هر چه می‌دوم نمی رسم ؟

کجاست بایدت ؟

 

یا عِمادَ مَنْ لا عِمادَ لَه

این روزها ...
چه خوب و مدام قابض بودن‌ت را به رخم می‌کشی ...
مُعید بودنت را به قلبم نشان نمی‌دهی ؟

این روزها را خیلی بگذار به حساب لا عماد بودنم ... خیلی .

ـــــــــــــــــــــــــــــ

الهی!

چهار گوشه ی خلقت را فریاد "یا معید" برداشت

به پرنده‌ها نمی‌گویی از جا برخیزند ؟*

* نوشته بود : خدای ابراهیم ... خدایم می‌شوی؟

  • فاطمه‌‌ی پدر

   هست از ملال گر چه برى ذات ذو الجلال

*او در دل است و هیچ دلى نیست بی‌‏ملال

 

: قربانِ ذات‌ِ بی‌ملال ِ غرق در ملال‌َت ،، این بنده! ... دنیای دل‌ را رنگ و بوی غم برداشته ... دوست داری رنگ و بوی خانه‌ات را ؟

مرثیه محتشم کاشانی در باب حضرت سید الشهداء امام حسین‏ علیه السّلام و وقایع جانسوز کربلا

  • فاطمه‌‌ی پدر

شنبه ...

ابوحمزه ثمالی ...

به این دعا بود که خودت را به من نشان دادی ...

 

یا قُرَّةَ عَینِی

 

اسْمَعْ دُعآئی یا خَیرَ مَنْ دَعاهُ داع وَاَفْضَلَ مَنْ رَجاهُ راج

دعایم را شنیده گیر ای بهترین کسی که خوانندگان بخوانندش و برتر کسی که امیدواران بدو امید دارند

 

اَینَ فَرَجُکَ الْقَریبُ اَینَ غِیاثُکَ السَّریعُ اَینَ رَحْمَتُکَ الْواسِعَه

کجاست گشایش نزدیکت؟ کجاست فریادرسی فوریت؟ کجاست رحمت وسیعت؟

اَینَ عَطایاکَ الْفاضِلَه اَینَ مَواهِبُکَ الْهَنیئَه اَینَ صَنائِعُکَ السَّنِیه

کجاست عطاهای برجسته‌ات؟ کجاست بخششهای دلچسبت؟ کجاست نیکی‌های شایانت؟

اَینَ فَضْلُکَ الْعَظیمُ اَینَ مَنُّکَ الْجَسیمُ اَینَ اِحْسانُکَ الْقَدیمُ اَینَ کَرَمُکَ

کجاست فضل عظیمت؟ کجاست نعمت بزرگت؟ کجاست احسان دیرینه‌ات؟ کجاست کرمت؟

یا کَریمُ بِهِ وَ بِمُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد فَاسْتَنْقِذْنی وَ بِرَحْمَتِکَ فَخَلِّصْنی

ای کریم به کرامتت و به محمد و آل محمد مرا نجات ده و به رحمتت خلاصم کن

 

یا حَبیبَ مَنْ تَحَبَّبَ اِلَیکَ

ای دوست کسی که با تو دوستی کند

وَیا قُرَّةَ عَینِ مَنْ لاذَبِکَ وَانْقَطَعَ اِلَیکَ

و ای نور دیده کسی که پناه به تو آرد و از دیگران ببرد

اَنْتَ الْمُحْسِنُ وَنَحْنُ الْمُسیئوُنَ 

تویی نیکوکار و ماییم گنهکار،

فَتَجاوَزْ یا رَبِّ عَنْ قَبیحِ ما عِنْدَنا بِجَمیلِ ما عِنْدَکَ

پس درگذر ای پروردگار از زشتی‌های ما به نیکی‌های خود

 

: قرار بود گوشه بگیرم از خلق و سخن با تو ساز کنم .. یادم رفت .. قرار بود همه تن چشم شوم خیره به دنبال تو گردم ... یادم رفت

  • فاطمه‌‌ی پدر

سحر شد ... امانم دادی امشب ... دیشب ... شکر امان دادنت ... فردا هم روز خودت است و فرداها هم ... حتی شب خودت .

دیروز خیلی اندوه بزرگِِ زمان ِ نبودن‌ت را با قصه‌ی ماه و ماهی و برکه‌ی کاشی و نفس پاک و مخزن اسرار ِچشم‌های فیروزه‌تراش و ماه ِ بلندبالا برای خودم درهم کردم و یادآوری شدی برام و هی قصه اش را گوش دادم و اشکهام هی گلوله گلوله شد و قل خورد و از روی گونه‌های تکیده‌ی این روزهام پایین ریخت ... نفهمیدم این همه تـَر شدنِ دلم از برای سوز ِ غم نبودنِ تو بود یا غم نرسیدن دستم به دامانِ ماه ِ بلندبالای آقای عصر و زمان و اندوه ِ بزرگ‌ی که دامنگیر دل‌هاست چه باشد چه نباشد، یا نفس پاک و صبح نشابور و حجره‌ی چشمهای فیروزه‌ای‌ش ... هرچه بود هی اشک قل خورد و چشمهام را شست تا شاید جور دیگری ببینم ... نمی‌دانم شد یا نشد ... چقدر دلم می‌خواست آنقدر اشک بریزم تا یعقوب شوم و دل خدا به رحم بیاید و تو را به من باز دهد ... افسوس که دنیا گرگ‌ی بود و تو یوسف‌ی که رفته‌ای دیگر ...

 

این شعر را هم قبلا از "نجوای من" خوانده بودم امروز زیاد برای خودم تکرارش کردم :

   نگفتم ت مرو آنجا که آشنات منم؟ ...................... در این سرابِ فنا، چشمۀ حیات منم؟

  وگر به خشم رَوی صد هزار سال از من ............... به عاقبت به من آیی که منتها ت منم

   نگفتم ت که به نقشِ جهان مشو راضی ................... که نقش بندِ سراپردۀ رضا ت منم؟

  نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی ................. مرو به خشک که دریای با صفا ت منم؟

  نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو ...................... بیا که قوّتِ پرواز و پر و پات منم؟

 نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند .................... که آتش و تپش و گرمی هوا ت منم؟

 نگفتمت که صفت‏ های زشت در تو نهند ............ که گم کنی که سرچشمۀ صفا ت منم؟
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت .......................... نظام گیر خلاق بی جهات منم؟

    اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست .................... وگر خدا صفتی دان که کدخدات منم

گفتی ! ... گفتی ! ... اما خودت راهی‌م کردی بروم ... دام از تو بود و دانه از تو ، من از تو و غم از تو و تمام عالم از تو ... گرگ از تو و یوسف از تو ... بحر از تو و ماهی از تو و خشکی از تو ... مرغ از تو و قوّت پرواز از تو ... نگفتی قد و قواره ی من به این رفتن‌ها نمی‌خورد ؟ ... نگفتی همراهم بیایی ؟ ... نگفتی همراهی‌ت را بیشتر نشانم بدهی ؟ ... نگفتی خودت برگردانی‌اَم ؟ ... دلم گرفته خدا ... رحمی! ... بگذار برگردم ... من دور از تو همین ماهی ِ دور از ماه ِ عکسْ‌افتادهْ در برکه‌ی کاشی‌ام  ... تشنه‌ام ... آب! .. آب! ... آب ِ نگاه‌ت ... آب نور‌َت ... آب ِ مِهرت ... آرامِ دلم باش که آتش ِ دل جز به طلبِ فرونشانده شدن به لطف و مهر تو به هوا برنخاسته است ... تشنه‌ام خدا .

بسم الله الرحمن الرحیم .
در آنچه [خدا] انجام می‌‏دهد چون و چرا راه ندارد و[لى] آنان [=انسانها] سؤال خواهند شد (۲۳)*

[ خُلِقَ الْإِنسَانُ مِنْ عَجَلٍ ... انسان از شتاب آفریده شده است ... ]*

ببین ...
از همه ی چون و چراهای عالم تنها اشک و بغض‌های شبانه اش مانده ...
عجله ای نیست ... سر صبر میچکانم فاطمه را از چشم‌هام ذره ذره ...
راضی باش از افتادنم و راه زلیخا شدن نشانم بده ... حالا که دیگر یعقوب نتوانم شدن .

...

شب های قدر ِ امسال نَفَس می دهی مرا ؟
دلم یک اربعین پیاده روی میخواهد از نجف به کربلا ... شبانه ... تابوت بر دوش ... تنها .

* سوره‌ی انبیاء .

  • فاطمه‌‌ی پدر

سرت را گذاشت روی زمین و از قفا ... حلال شدی
آخ از سم ضربه ی اسبها روی پیکرت ... که حرامم کرد

 

داد از امشب ... امان از امشب

 

: حکایتِ هفتاد و سومین سر از جلو چشم‌هام دور نمی‌شود ...

: دست خودم نیست ... به تو که فکر می کنم، بی هوا کربلا می‌شود دلم ... شام می‌شود احوالم ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

« این المضطر الذی یجاب اذا دعا »
 

کجاست آن مضطری که هرگاه دعا کند. دعایش مستجاب گردد

 

شب است ... تاریک ... دست توی دست گرم بابا ... نشسته ام توی حیاط مسجد کوفه ... چشم می‌بندم ... بابا ندبه می‌خواند زیر لب و ... کسی امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء ... آنقدر دلش درد و غم دارد که بلند بلند و های های ...

صبح که می شود جبرییل بالای سرت بال می گستراند و تو تکیه می‌زنی بر کعبه و بانگ بر می‌داری؛ الا یا اهل العالم .. انا المهدی!

 

گفتم که بگویم فاطمه‌تان بی وفا نیست ...

حتی اگر غرق شود در موج مصیبت و بلا ...

کی دعا می کنید برای آمدنتان آقا ؟ ...

شما را قسم به همه سرهای از بدن جدا ...

 

+ از امام باقر (ع) روایت شده که فرمود : « به خدا سوگند گویا من مهدی (ع) را می‌بینم که پشت به حجر الاسود زده و خدا را به حق خود می‌خواند ... به خدا سوگند مضطر در کتاب الله در آیه امن یجیب ... او است .» 

+ در حدیث دیگری از امام صادق (ع ) چنین آمده : « این آیه در مورد مهدی از آل محمد(ص) نازل شده ، به خدا سوگند مضطر او است. هنگامی که در مقام ابراهیم دو رکعت نماز به جا می‌آورد و دست به درگاه خداوند متعال بر می‌دارد دعای او را اجابت می‌کند. ناراحتی ها را برطرف می‌سازد و او را خلیفه روی زمین قرار می‌دهد. »

 

: بی حکمت نیست که چهاردهمین برای شما نوشته شد ...

: هر هفته جمعه‌ها صبح که می‌شد عرق‌چین سفیدش را سر می‌کرد و می‌رفت یادمان شهدا ... ندبه می‌خواند به یادتان ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

دختر اگر دختر باشد بعدِ بابا از غصه می‌میرد ... دختر اگر فاطمه باشد ... دختر اگر رقیه باشد ...

...  ...  ...

 

یا معین الضعفا

داری پیدا می‌شوی کم‌کم ... داری خودت را دوباره نشان می‌دهی به دلم ...

می‌ترسم از تو ... وقتی که دستهام را جوری می‌گیری که حس نمی‌کنم

می‌ترسم از خودم ... وقتی حس نمی‌کنم دستهام را گرفته‌ای ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

نشسته‌ای کنار گوشه‌های کنده‌ی کاشی‌های حمام ... کنار پوسیدگی و رنگ رفتگی ِ در آشپزخانه ... نشسته‌ای کنار ریخنگیِ گچ دیوار ... کنار پیچ شل شده‌ی روشویی ... کنار گلدانهای توی حیاط ... روی پله‌ها ... نشسته‌ای روی چارپایه و ناخن‌هایت را کوتاه می‌کنی ... نشسته‌ای کنار در خانه و جوراب‌هات را که گلوله کرده‌ای توی کفش‌هات یکی‌یکی در می‌آوری و می‌پوشی و من به دمپایی‌های کنار پات نگاه می‌کنم و به کفش‌ها و دمپایی‌هایی که همه را مرتب چیده‌ای کنار دیوار ... نشسته‌ای روبروی تلویزیون و خیره شده ای به تصویرهایی که تند تند از جلوی چشم‌هات می‌گذرد و این یکی پات را انداخته‌ای روی آن یکی پات و کنترل تلویزیون کنار دستت است و صدای تلویزیون هیچ نمی‌آید ... دراز کشیده‌ای گوشه‌ی دنج و همیشگی‌ات و دست‌ت را سُر داده‌ای زیر سرت و چشم‌هات را بسته‌ای و ساعت شب‌نمای رو مچ دست‌ت دلبری می‌کند برای من ... صدای نفس کشیدن‌ت می‌آید ... صدای حضورت ...

جایی هم مانده بهش دست نزده باشی، ننشسته باشی، نخوابیده باشی ؟ ... همه جا جای دستت پیداست، ردِّ حضورت ... چقدر این خانه دوست‌داشتنی‌ست ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

به مادرم نگاه می کنم که نشسته و سبزی پاک می‌کند ... و به موهاش ... و به دست‌هاش ... و به صبح‌هایی که تو و مادر می‌نشستید روبروی هم سبزی پاک می‌کردید و آرام آرام حرف می‌زدید ... و به روزهایی که با صدای حرف زدن شما برایم آغاز می‌شدند ... و به موهات ... و به دست‌هات ... و به صدات ... و به اینکه چقدر خوب است که دوست‌ت دارم ... و به اینکه چقدر خوب است که می‌توانم منتظر روزی باشم که دوباره ببینم‌ت ....

به اولین سفرم به قم فکر می کنم ... سفری آنقدر دور که یادم نیست چه سالی بود ... و به روزهایی که بی هیچ دلیل روشنی حس می‌کردم قرار است سخت بگذرد ... و به شب‌هایی که از تمام حس‌های بدم پناه برده بودم به خدا و از همه سختی‌ها هم ... به امسال فکر می کنم ... به اردیبهشت و دوندگی‌ها و دوری از خانه و غم نشسته بر جانم پسِ دیدن هر بیمار ... و غم ِ‌عمیق از دست دادنِ مهمِ دوست‌داشتنی ای که نمی‌دانستم چیست ... و به خرداد ... و به روز اول و روز آخر خرداد فکر می کنم ... که بعد از سالها بی که بدانم چرا، دوباره پناهم داده بودید زیر درخشش آینه‌کاریهای ایوان آینه ... و به این که می‌دانستید قرار است سخت بگذرد و نگرانم بودید ... نگران شکستنم ... پناه‌م داده بودید و چه مادرانه دلتان سوخته بود برای سختی‌ای که می‌کشم ... به تیر فکر میکنم ... به روزهایی که شکستم و آرزوهام را کنار گذاشتم زیر بار سختی‌ها ... و به نگاه‌های دور و نزدیک‌تان ...

دوباره به تو فکر می کنم ... به تمام روزهایی که با تو گذشت و بی تو گذشت ... و به اینکه چقدر تا همیشه دوست‌ت دارم ... به کربلا فکر می‌کنم ... به عرفه ... به اربعین ... به سربند یا ابالفضل العباس‌ی که به سر بستی و به سر بستم برای سلامتی‌ات ... به قدم‌های سنگین و اشک‌های غلتان فکر می‌کنم ... و به پرچم‌های به اهتزار در آمده‌ی هر سالِ پشت‌بام خانه‌ات ...

به تسبیح فکر می کنم ... به تسبیح ریخته شده زیر پای زوار ... به همدم این روزهام فکر می‌کنم و به تسبیح فیروزه‌‌ ای که صاحب ندارد ... و به اینکه دلش صاحبی می‌خواهد تا بچرخاند حلقه‌ی دانه‌هاش را به نامت ... به قابض بودن‌ت فکر می کنم ... و به تک تک اسم‌هات ...

دوباره به تو فکر می‌کنم ... به صدات ... به چشم‌هات ... به ندبه‌هات ... و به یادت همدم را دست می‌گیرم و آرزوهام را یکی یکی و دوباره روی دانه‌دانه‌اش حک می کنم ... به دوست داشتن‌ت فکر می کنم و به این که هنوز هم برای بوسیدن‌ت دیر نشده ...

  • فاطمه‌‌ی پدر