دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیق .. الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُوم .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِق .... و مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ ...

دو صفر چهل و چهار ... 00:44


دَرْ زُلْفِ چونْ کَمَنْدَشْ اِیْ دِلْ مَپیچْ کانْ‌جا

سَرْها بُریدِهْ بینیْ بی جُرم و بی جِنایَتْ

کاشیِ مسجدِ دل
  • ۹۷/۰۲/۱۳
    ...
آخرین نقشِ کاشی

۲۸ مطلب با موضوع «صدات می زنم با تمام احساسم» ثبت شده است

شب که می‌شود،‌چراغ‌ها را که خاموش می‌کنند، صدای نفس‌های به خواب رفته که بلند می‌شود، نفسم را توی سینه حبس می‌کنم و گوشهام را تیز، که صدای نفس‌ها را از هم تشخیص دهم ... این یکی مامان است ... این یکی داداش ... این یکی آبجی بزرگه است و این یکی هم ته‌تغاری خانه که بیخواب شده و صدای نفس‌ش صدای نفسی‌ست که هنوز بیدار است ... بعضی شب‌ها صدای پاش هم می‌آید که بلند شده و می‌رود بغل مادر، بلکه آرام شود آنجا ... یک جایی هم هست که صدای هیچ نفس‌کشیدنی نمی‌آید دیگر ...
خانه را که در تاریکی دور می‌زنم برمی‌گردم به اتاق ... یکی‌یکی صفحه‌ی دوستان را باز می‌کنم ببینم امروز نفس کشیده‌اند؟ ... آخرین باری که نفس کشیده‌اند کِی بوده؟ ... راحت نفس کشیده‌اند یا سختشان بوده دَم و بازدم زندگی؟ ... گوش می‌دهم ببینم حالا که خوابند، نفسشان آرام است ؟ ... و دعا می‌کنم برای خواب و بیداریِ راحتشان ...

خدایا تو که همیشه‌بیدار عالمی ... به منِ بی‌خواب سر بزن ... دوستم داشته باش ... دعا کن برام ... نمی‌دانم این اشک‌ها چه از جانم می‌خواهند ... کور می‌شوم آخر ...

  • فاطمه‌‌ی پدر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ مهر ۹۳ ، ۰۲:۳۲
  • فاطمه‌‌ی پدر

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید

قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

فقط دمپایی های تو جلوی در هال زیادی بود ... لباسهای تو روی جارختی زیادی بود ... کفش‌های تو روی جاکفشی زیادی بود ... فقط نشستن ِ تو روی سکوی توی حیاط زیادی بود ... جای زیادی گرفته بودی ...

جای دمپایی‌هات جلوی در هال خالی‌ست ...جای لباسهات روی جارختی ... جای کفش‌هات روی جاکفشی ... جای نشستن‌ت روی سکوی توی حیاط ... جای خوابیدنت گوشه‌ی اتاق ... روبروی تلویزیون ... میانه‌ی هال ... روی صندلی آشپزخانه جای نشستنت‌ت ... خالی‌ست ...

از وقتی رفته‌ای این خانه پر شده از جای خالی‌ات ... چرا من زیادی نشده بودم ... چرا تو ؟!!!

 

وقتی رفتی جای خالی‌هات زیاد شد ... اما این دنیای تنگ هیچ فراخ‌تر نشد برای کسی ... چه دنیای بخیلی بود که داشتن‌ت را به من ندید ...

 

  • فاطمه‌‌ی پدر

نوشته بود؛ زمستان ماندگاری شد برای ما؛ تابستانی که بر جهان گذشت.

نوشته بودم؛ تموز بود و سرمایی سخت ...

نوشته بود؛ بهاری را گذاشته‌ام کمانچه بکشد در اصفهان؛ بقیه‌اش هم گفتن ندارد.

نوشته بودم؛ بهار بود و سازها، همه در اصفهان شکست ...


چقدر شبیه من بود حتی از قبل‌تر‌ها که نوشته بود؛ 
"وقت ؟
آدمی می‌تواند چند ساعتی اضافه از دل بیست و چهار ساعتش بکِشد بیرون؛ اگر بخواهد. برای کسانی که دوستشان دارد ... "

 
یادم باشد؛ گم نشوم میان لحظه‌ها .. گم نکنم کسانی را که دوست دارم،‌ میان موجهای زندگی .
یادم باشد؛ گم نکنم دوست‌داشتن را ...
یادم باشد؛ بیچاره هر آن‌که در پی دنیا، می‌دود به سر. 
 
غمین باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستین ؛ پاییز .
آوخ از این فصل‌های پی‌درپی،‌بی تو ..
 
 
 

حبذا نوشت:

دلتنگِ خاطراتِ عزیز گذشته‌ام

من را شبیه ساعت ِ دیشب عقب بکش

 

  • فاطمه‌‌ی پدر

هنوز هم بعضی وقتها، با اینکه همین‌جا نشسته‌ام ... با اینکه مدتهاست همین‌جا نشسته‌ام ... همین‌جا که تو می‌دانی کجاست ... با این‌که نشسته‌ام و به سپیدی دیوار روبرو خیره شده‌‌ام ... اما باز هم بعضی وقتها روحم بلند می‌شود می‌رود می‌نشیند توی یکی از تاکسی‌های اصفهان و تسبیح سبزِ گل‌دارش را از توی جیب کوجک کیفش بیرون می‌کشد و تا برسد به بیمارستان، تند و تند و تند و آرام‌آرام لاحول می‌گوید و دانه‌های تسبیح را یکی روی دیگری می‌اندازد ... آنقدر لاحول می‌گوید که تا می‌رسد به جلوی در آی‌سی‌یو در و دیوار و سنگ‌فرش بیمارستان توی چشمهاش آب می‌شوند و می‌چکند از قدرت لاحول ... ...

 

هنوز هم بعضی وقتها توی خیابانهای شهر راه می‌روی و می‌بینمت ... هنوز هم شب‌ها می‌روی پیاده‌روی و من می‌بینم که برگشته‌ای و آمده‌ای داخل حیاط و داری در خانه‌ را می‌بندی ... همان‌شکلی ... همان رنگی ... همان‌بویی ...

می‌دانی؟ ... از وقتی رفته‌ای، یک لاحول هم روی یک لاحول دیگر نیانداخته‌ام ؟!! ... می‌دانی حتما ! ... عوضش تا دلت بخواهد استغفرالله ورد زبانم شده ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

مثلاً زنده بمانم و عرفه‌ی امسال را ببینم و اربعین‌ش را هم

...

و دوباره برسم به آنجا که فرمود؛  أَسْئلُکَ فَکَاکَ رَقَبَتِی مِنَ النَّارِ

و آنچنان گریست که از دیده‌های مبارکش اشک جاری شد و شانه‌هاش لرزید

 

* ... و گردن و عهد پدرم را ... و گردن و عهد مادرم را  ... و گردن و عهد خواهران و برادرانم را ... و گردن و عهد آنها که می‌شناسم و نمی‌شناسمشان را  ... و گردن و عهد مرا و او را که دوست دارمش ...

اَلْحَمْدُ لله الَّذى لَیْسَ لِقَضآئِهِ دافِعٌ

سپاس خدایی را که براى حکمش برگرداننده‌‏اى نیست ...

اَنْتَ کَهْفى حینَ تُعْیینِى الْمَذاهِبُ فى سَعَتِها وَتَضیقُ بِىَ الاَْرْضُ بِرُحْبِها

تو پناهگاه منى زمانى که راهها با همه وسعتشان درمانده‌‏ام کنند،و زمین با همه پهناورى‏اش بر من تنگ گیرد ...

 اَسْئَلُکَ فَکاکَ رَقَبَتى مِنَ النّارِ

و اَنْتَ عَلى کُلِّشَىْءٍ قَدیرٌ یا رَبِّ یا رَبِّ ...

 

  • فاطمه‌‌ی پدر

... چلّه نشینِ غمت‌ است دلم ... یا/حسیــن/ ... علیکَ السلام ...

... دریاب آقا ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

تقریبا دو هفته قبل بود که تصمیم گرفتم برای آزمون دکتری آماده شوم ... توی این دنیایی که به نظرم خیلی نکبتی هم می‌آید و ارزش هیچی را ندارد با انگیزه صفر چطور می‌شود پیش رفت ؟! ... دفترچه را ورق زدم و بی خیال شرایط خودم شدم و رشته ای را انتخاب کردم که سال قبل 13 نفر پذیرش داشته و امسال تنها 9 نفر ... آن هم به این صورت که بیشتر پذیرش‌اش به دانشگاهی مربوط می‌شد که اصولاً پذیرش زن نداشت اما در دفترچه قید نشده بود این شرط ... عزمم را جزم کرده بودم که بخوانم ... رشته ای را که خاص بودنش برای ِ منِ عاشق ِ رشته‌های خاص و تک انگیزه‌ی بالایی ایجاد کرده بود توی این قحطی انگیزه ... این یک‌هفته که رفته بودم اصفهان ... اجباراً ... بیشتر فکر کردم و وقتی برگشتم نظر و تصمیمم همان بود که بود ...  در خودم می‌دیدم که بتوانم یکی از بهترین ‌های آزمون شوم ... اما نگران پذیرش پایین و اتفاقاتی بودم که در مصاحبه‌های دکتری می‌افتد ...

دیروز خیلی بیشتر فکر کردم ... به آینده ... به اینکه این همه عمر هی فکر کردم خدا برام می‌سازد ... به کارشناسی ارشدم فکر کردم که با اینکه رشته‌ی فوق‌العاده‌ای را خوانده‌ام اما نتیجه‌ی مطلوبم را نگرفتم ازش ... الان دیگر ریسک کردن احمقانه‌ترین کاری‌ست که ممکن است از من سر بزند ... علایقم را کنار می‌گذارم ... روحیاتم را کنار میگذارم و فقط به دنیا و زندگی فکر می‌کنم ... به اینکه تکیه نکنم به این امید که حتی اگر یکی از بهترین قبولی‌های آزمون باشم، تو کمکم خواهی کرد تا نقص‌های رزومه‌ام را یرای روز جلسه مصاحبه طوری جبران کنم که کسی ندید نگیرد زحمتی را که قرار است این یک‌سال بکشم ... تکیه نمی‌کنم بهت در حالیکه تو تنها تکیه‌گاهی و نمی‌شود بهت تکیه نکرد ... چشمم به توست ... و می‌دانم و می‌بینم که نگاهم می‌کنی از پس ِ هر فکری که از ذهنم میگذرد ... اما دیگر به امید اینکه تو روزی روزگارم را خوش خواهی کرد زندگی نمی‌کنم ... چرا که آنچه که نشانم دادی غیر از این بود و حرجی بر من نیست ... هر چه خواهی کن ... من به خطا نمی‌روم از تو، و از آنچه دیده‌ام نیز هم ...

 

* آخرین جایی را که نشسته بودی ... آخرین پله‌هایی که جلو چشمهام ازشان پایین رفته بودی ... آخرین جایی که ایستاده بودی تا ماشین بیاید و تو با پای خودت سوار شوی و بروی به آن بیمارستانِ‌ نحس و لعنتی ... آخرین جایی که برای گردش رفته بودی ... آخرین‌های بودنت را این چند روز خیلی نگاه کردم بابا ... نگاه کردم و فکر کردم ... فکر کردم و نگاه کردم ... جات خالی‌ست ... خیلی جات خالی‌ست ...آنقدر جات خالی‌ست که هیچ نیست در دنیا، جز جایِ خالیِ تو ... نبین که نفس می‌کشم بی تو ! ... که این بی تو نفس کشیدن‌ها مردن تدریجی‌ست الحمدلله ...

* کجایی تا برات بخوانم؛ ولله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود ... بخدا بی تو آوارگی کوه و بیایانم آرزوست ...

  • فاطمه‌‌ی پدر

من امشب برای آیت الله مهدوی کنی دعا می‌کنم ... به شِفا یا شَفا دادنت هم اصرار ندارم ... دکترش گفته است او به کمای عمیق رفته است و آسیب هایی که به مغزش رسیده غیر قابل جبران است ... و من می دانم منظور دکترش چیست ... عکسش را دیده ام و میدانم آدمی که زیر این دستگاه‌ها خوابیده باشد در چه وضعیتی قرار دارد ... من فقط آرامشش را می‌خواهم ... خسته شده ...

من امشب برای تمام خسته‌جان‌هایِ بیهوش روی تخت تمام بیمارستان‌ها که مرگ دست انداخته بر بندِ نازکِ گردن‌شان دعا می کنم ... برای آرامش‌شان ...

  • فاطمه‌‌ی پدر